همیشه ی همیشه آن سکانس سریال "
در چشم باد " برایم زیباییش را نگاه خواهد داشت. آن سکانسی که پس از 2 هفته
یا اندکی بیش تر وقفه، پخش شد.آن سکانسی که ناگهان این گونه آغاز شد. پارسا
پیروزفر، پس از انبوهی از ناراحتی ها و غم های گران مثل غم از دست دادن پدر، غم کشته
شدن عشقش، غم اسارت، غم تبعید و ...در ساحل دریا می دوید. خلبانی را کنار گذاشته بود و دکتر شده بود.
دکتری که هر روز صبح در ساحل می دوید و بعدش دوش می گرفت، یک لیوان شیر می خورد و
سر کارش می رفت. دکتری که پرستارش عاشقش شده بود، پرستاری که زیبا بود.
برای کسی مثل من که آن زمان احساس هم
ذات پنداری می کرد با همه ی کسانی که دچار غم و اندوه عشق و بی معرفت بازی هایش
بودند، تماشای چنین آغاز ناگهانه ای بسیار غافلگیرانه بود. چه جور برایتان بگویم،
شاید مثل چشمکی غیر منتظرانه از کسی که بسیار دوستش دارید. یا شاید مثل فلاش یک دوربین، یا مثل احساس لحظه
ای که از بالای چندین پله لیز می خورید و در آستانه ی افتادن هستید و انتظار درد بسیار
دارید، ولی نمی افتید... همان زمان بود که آرزو کردم جایی برای ادامه تحصیل بروم
که دریا داشته باشد. دریایش ساحلی داشته باشد برای دویدن، دانشگاهش بین جنگل و
دریا باشد. همیشه از کنار ساحل قدم زنان به دانشگاه بروم و در برگشت هم. Swansea جایی بود که آرزوهایم تحقق یافت. پذیرفته شدنی بود که آشکارا لطف خدا را در آن
بتوانی نظاره کنی.
2 ماه شده است که
من اینجا رسیده ام و اینجا چیزی ننوشته ام. اتفاقات جور و واجور بسیاری در این 2
ماه رخ داده است که برایتان تعریف نکرده ام. البته اگر برای شما نوشتن بود که شاید
حالا حالا هم نمی نوشتم، چون حالش را نداشتم! آخر تصورش را بکنید آدم روزه باشد،
از صبح ساعت 9 که به دانشگاه رفته باشد، 6 عصر به خانه برگشته باشد و تازه 3 ساعت
دیگر هم باید صبر کند و از همه مهمتر یا شاید بهتر باشد بگویم از همه تازه تر،
اینکه خوابش هم بیاید! مدتی هم بود که برادرم مسعود در وبلاگش ننوشته بود و صدای
نقدخوانندگانش، ببخشید صدای نق خوانندگانش بلند شده بود. به خودم می گفتم هر وقت
مسعود مطلب جدید نوشت من هم می نویسم! مثل اندیشه ای که هر وقت مسعود بچه دار شد،
من هم می روم زن می گیرم! بعضی وقت ها می گفتم هر وقت تاریخش روند شد مثلا بعد از
2 ماه دقیق، می نویسم!
اما انگیزه ی
نوشتنم این ها نبود، اگر چه که همه ی این ها در یک روز اتفاق افتاده اند. ممکن است
بگویید اوووووه، همچین می گوید همه ی این ها که انگار چندتا بوده است! خب بگذارید
اضافه کنم که بسته ی پستی که پدر و مادرم برایم فرستاده بودند هم امروز رسید...
نمی دانید آدم چه حسی دارد وقتی یک بسته ی بزرگ زرد رنگ با آرم شرکت پست را که
آراسته شده باشد به خط و امضا و مشخصات پدرش، مشاهده کند. بسته ای که
باز نکرده و سربسته، بوی سبزی های خشک کرده ی درونش اش فضا را عطر افشانی کند با
شدت عطری که مثلا 5 ساعت از زدنش گذشته باشد. چیزی که مرا به وجد آورد سجاده ی
زیبای درونش، تسبیح فیروزه ای خیلی شیکش، نامه ی صمیمانه ی پدرم که هیچ وقت این
جور با من حرف نزده بود و فالی که برایم از حافظ گرفته بود و پند های حکیمانه ی
حضرت علی که همه ی این ها را با خط خودش برایم نوشته بود، نامه ی پرمهر و محبت
مادرم، 20 نوع دستور غذا با خط مادرم، یادآوری اینکه این جا هیچ خبری نیست و یادآوری مشکلات و دغدغه هایی که قبل از رفتن از ایران داشتم، بود.
هزار شكر كه ديدم به كام خويشت باز
ز روي صدق و صفا گشته با دلم دمساز
اگر چه حسن تو از عشق غير مستغني است
من آن نيم كه ازين عشقبازي آيم باز
چه گويمت كه ز سوز درون چه ميبينم
ز اشك پرس حكايت كه من نيم غماز
چه فتنه بود كه مشاطهء قضا انگيخت
كه كرد نرگس مستش سيه به سرمهء ناز
بدين سپاس كه مجلس منورست به دوست
گرت چو شمع جفائي رسد بسوز و بساز
روندگان طريقت ره بلا سپرند
رفيق عشق چه غم دارد از نشيب و فراز
غم حبيب نهان به ز گفت و گوي رقيب
كه نيست سينهء ارباب كينه محرم راز
غرض كرشمهء حسن است ورنه حاجت نيست
جمال دولت محمود را به زلف اياز
غزلسرائي ناهيد صرفهاي نبرد
در آن مقام كه حافظ بر آورد آواز
فالی
که پدر و مادرم به یاد من زده بودند ...