۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۱, دوشنبه

29 و 30 اپریل 2012، آنکارا

دیروز یعنی 29 مارچ روزی بود که در آن طعم نداشتن پول را چشیدم. یعنی روز تعطیل بود و همه ی صرافی ها بسته بودند و برایم کلا 7.5 لیر باقی مانده بود. با 6 لیرش یک دوتا غذای ساده خوردم و ما بقی را نگه داشتم مبادا کاسه ی سقاخانه بشکند. البته این حرف مضحکی ست، چرا که با این پول اندک یک بستنی قیفی هم نمی شود خرید چه برسد به کاسه ی سقاخانه! هرچند که من در آستینم یک اسکناس شق و رق 100 دلاری داشتم ولی واقعا وضعیت دشواریست.
امروز یعنی 30 مارچ اگرچه که دیر آغاز شد، اگرچه که آغازش همراه با کسلی و خماری شب قبلش بود، ولی روز بسیار خوبی بود. نه از این لحاظ که ویزایم آمده باشد و خوشحال باشم. روز خوبی بود چون در آن تصمیمات خوبی گرفتم و خودم را بهتر شناختم. دو ساعتی ورزش درست حسابی کردم، به مسجد کجاتپه رفتم کهفضایی بسیار زیبا و بزرگ و روح نواز دارد و نماز صبح و ظهر و عصرمو با هم خوندم! قرآن و دعای جوشن کبیر همراه با صوت بسیار زیبای امام جماعت مسجد که باهاش دوست هم شده ام، بسیار لذت بخش بود برایم. خیلی دلم می خواهد که از اندیشه هایم حرف بزنم، اندیشه هایی که اگر بیان شود ممکن است که بگویید چه افکار منحرفی و ازین حرف ها. کتاب کافکا در کرانه را بسیار دوست دارم. این جمله اش را در موبایلم ذخیره کردم:

In dreams responsibilities begin.
در رویاها مسئولیت آغاز می شود.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۸, جمعه

27 اپریل 2012، آنکارا

متفاوت ترین کار امروزم دوخت و دوز بود. تجربه ی خیلی قشنگی بود. در حین استفاده از سوزن و نخ یاد آموزش های مامانم افتاده بودم که بهم گفت اول نخ رو رو م یکنی از تو سوراخ و بعد دولاش می کنی و بعدش تهش رو یه گره میزنی و شروع می کنی به دوختن، تموم که شد اون سرش رو هم یه گره می زنی. یاد کارگاه جوشکاری دانشگاه افتادم!
واسم سوال پیش اومد که چرا ما جوشکاری بلدیم ولی دوختن با سوزن و نخ رو بلد نیستیم؟! یعنی احتمال اینکه تو زندگیمون نیاز به جوشکاری پیدا کنیم تا دوختن با سوزن و نخ بیشتر بوده؟! چرا به ما شستن داخل موتور ماشین با روغن و گریس را یاد داند و لی بهمون یا ندادن که چه شکلی لباس هامونو با صابون به شکل بهینه بشوریم؟! احتمال شستن داخل سیلندر بیشتر از شستن لباس هامون بوده؟! 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۵, سه‌شنبه

24 اپریل 2012، آنکارا

آرام آرام تغییر و تحولات روحی و فیزیک خودم را بررسی می کنم. اینکه دیگرمثل سابق حال پیاده روی های طولانی را ندارم و تقریبا نصف مسافت قبل را هر بار طی می کنم. تعداد حرکاتی که در هر ست با وسایل ورزشی درون پارک ها کار می کردم از 15 به 5 کاهش داشته است. خوابم تقریبا دو برابر شده است و الان که ساعت 9:30 شب است، به شدت احساس خواب آلودگی می کنم.

مهمترین اتفاق امروز این بود که یک بستنی خریدم و آقای فروشنده درش را گرفت و یک بستنی دیگر هم به من جایزه داد!
نمی دانید که چقدر این هدیه مرا خوشحال کرد!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۴, دوشنبه

23 اپریل 2012، آنکارا

راستش الان احساس خوشایندی ندارم، احساسی شبیه فیلم "یک شنبه ی غم انگیز" دارم،" Gloomy Sunday"، هر چند یادم نمی آید که من این فیلم را دیده باشم ولی خب فکر میکنم که احساسم شبیه آن فیلم باشد... احساس مهم نبودن بهم دست داده است و از طرف دیگر اینکه در چنین شرایطی هیچ چیزی برایم اهمیت ندارد. مثلا به راحتی میتوانم دوستان صمیمی ام را در فیس بوک ناراحت کنم و یا حتی از لیست دوستانم پاکشان کنم و ناراحت تر بشوم و خب این درد و رنج مضاعف، لذت بخش است! چقدر سختش می کنم، شاید بهتر باشد بگویم سوهان روح می شوم یا پاچه می گیرم!
 درون کاوی که می کنم میبینم که شاید بخاطر اینکه در طی دو روز گذشته نتوانسته ام با خانواده ام هیچ ارتباطی برقرار کنم و یا شاید هم این که چندتا از بچه ها به طور مصمم در طرفداری از آن صفحه فیس بوکی که امام نقی را به سخره می کشد، پافشاری می کنند و در ادامه اش اینکه  در یک اقدام انتحاری همه شان را پاک کردم، ناراحت باشم.می دانید شاید چیزهای پیش پا افتاده ای باشد ولی به لحاظ روحی رو به راه نباشید چیزهای کم اهمیت تر هم می تواند منجر به پیدایش وضعیتی اسف بارتراز این بشود.
ولی حالا که فکر می کنم می بینم شاید علتش چیز دیگری باشد. می دانید امروز عصر ناهار خوبی خوردم! ناهاری که منجر به تغییر برنامه هایم شد. راستش خیلی گشنه ام بود و دلم میخواست که یک ناهار خوب و در عین حال نه چندان گران  بخورم. خسته شده بودم از بس کباب ترکی خورده بودم! با خودم گفتم می روم و یک ناهاری می خورم و بعدش پیاده روی می روم و پارک و در آخر شطرنج و چت با دوستان و خانواده ام. جایتان خالی یک ناهاری خوردم، آبگوشت! یعنی یک قلم پای گوسفند بود، شاید هم دستش بود و کلی گوشت لخم داشت! با دو تا کاسه برنج و نان و دوتا سالاد و دوغ، همه اش با هم شد 25 لیر معادل 25000 تومان! هرچه قدر می خوردم لا مصب تمامی نداشت که! بعد از ناهار آن قدر پر شده بودم و شاد بودم که اصلا نمی توانتسم پیاده روی بروم.هی به خودم فحش می دادم که کارت بخوره تو اون شکمت، تو یه همچین وضغی چینین غذایی! انگار که به رفیق صمیمی ام فحش بدهم و مسئول هزینه هایش من باشم! و بعد از فحش ها خودم به خودم می خندیدم! نهایت اینکه برگشتم هتل و خوابیدم.
می دانید پس از خوردن چنین غذای خوبی، خب آدمی است دیگر انتظار دارد از آنجا به بعدش هم خوب و خوش بگذرد، ولی وقتی هیچ کدام از انتظارهایش برآورده نمی شود و مابقی روزش را بر اساس انتظارهایش برنامه ریزی کرده است، خب افسرده می شود.
...................................

پی نوشت: از من به شما نصیحت، همیشه جایی برای" IF NOT" در نظر بگیرید!


22 اپریل 2012، آنکارا

امشب حول و حوش ساعت 8 به این فکر می کردم که چه کارهایی برایم بسیار لذت بخش هستند؟ شاید بهتر باشد بگویم حال می دهند.
در حین کاوش های درون فکریم به این نتیجه رسیدم که لذت با حال دادن فرق دارد، خب شاید هم نداشته باشد، اصلا به ما چه!
داشتم می گفتم، مثلا شاید یک بستنی خوردن درست حسابی خوردن لذت بخش باشد، یا یک سیگار برگ کشیدن، یا یک سکس خوب داشتن... ولی اینکه چه چیزهایی حال می دهد، این سوال دشواری ست و نیاز به خودشناسی دارد حتی!
به بیان دیگر شاید بشود گفت که چیز های لذت بخش همیشه خوب هستند ولی چیزهایی که حال می دهند به مانند یک شوک ناگهانی هیجان آور هستند.
 اگر بخواهم بگویم که چیزهایی به من حال می دهند، می توانم برایتان از موارد زیر نام ببرم:
1- اینکه یک بازی فوتبال داغ داغ  که گل های بسیاری  دارد را در یک استادیوم چند ده هزار نفری تماشا کنید، و جیغ بکشید و بالا و پایین بپرید و از شدت هیجان و شادی بغل دستیان را در آغوش بگیرید و فراموش کنید که ناشناس است و هم جنس شما نیست!
2- اینکه در یک کنسرت چند هزار نفری شرکت کنید، کسنرتی که خواننده اش هیلاری داف باشد، یا گروه Within Temptation، با نوسان صدایشان جیغ بکشید و همراهی کنید... در اینجا ذکر این نکته خالی از لطف شاید نباشد که برایتان بگویم که من عاشق آهنگ های لایت و سنتی هم هستم ولی کنسرت هایشان در مقوله ی لذت جای می گیرند.
3-سرعت زیاد! رانندگی با سرعت زیاد، دستی کشیدن و لایی کشیدن. یا اینکه در یک قایق تند رو بشینید و با سرعت زیاد، قایقتان روی موج ها پرواز کند. قطارهای پر سرعت شهربازی های را هم دوست دارم، آنهایی که 360 درجه می چرخند و هفت هشت تایی درجه آزادی دارند، اگرچه شاید هیچ وقت جرات نکنم سوارشان بشوم چرا که عکس آن خانوم خارجی با موهای بلند و شلوار خیس را پس از پیاده شدنش از قطار دیده ام!
4- پیروزی در بازی های هیجانی  و کرکری خواندن را هم بسیار دوست دارم! مثلا بازی های داغی مانند بدمینتون، شطرنج و حکم!
مخصوصا شطرنج با سرعت بالا و اینکه بزنید فنداسیون قلعه ی دشمنتان را ویران کنید و در دلتان بهش فحش بدهید و آثار عجز و خستگی را در چهره اش بخوانید تا آنجا که تسلیم شود و به چیز خوردن بیافتد! ناگفته نماند که به طور مشابه باختن، افسردگی عجیبی به دنبال خواهد داشت!
همه ی این ها را به این خاطر گفتم که اینجا کافی شاپ های بزرگی دارند که در آنها 3-4 تا تلوزیون های LCD بزرگ نصب کرده اند و  انبوهی از مردم در آنها جمع می شوند و فوتبال می بینند. شعار می دهند، جیغ می کشند و از اینکه تیمشان گل زده است به هوا می پرند! در حالت عادی که فوتبال نباشد همیشه موسیقیشان به راه است، زنده یا مرده به راه است! کافی شاپ ها خودشان وسایل سرگرمی مانند تخته نرد و ورق در اختیار مهمان هایشان می گذارند. اینجا مردمشان علاقه ی بسیار زیادی به چایی و تخته نرد دارند.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲, شنبه

16 مارچ 2012 استانبول ، فلاش بک 2

همیشه ی همیشه دو چیز در این دنیا بسیار شادی آور بوده است برایم، شادی آور به این معنا که از خنده روده بر بشوم ها!
1- اینکه انگلیسی را با لهجه ی اصفهانی  صحبت کنم.
2- اینکه در نوشته هایم از واژه های غیرفارسی استفاده نکنم. یک حالی پیش می آید بس بغرنج و پیچیده! برای نمونه نمی دانید که چقدر با خودم کلنجار رفتم که آیا حال، فارسی است یا عربی!
حالا که فکرش را می کنم میبینم اینکه ادای صحبت کردن های پیرزن های اصفهانی خالص را در بیاورم،صحبت هایی که آمیخته به جیغ و نفرین است؛ به ویژه هنگامی که توپتان در حیاط خانه شان افتاده باشد را نیز خیلی دوست دارم!
بگذریم...
پس از پیشنهاد های آن خانومی که در آکواریوم بهم داده بود که شب بروم خیابان تقسیم و خوش بگذرانم، صبح روز بعدش من به خیابان تقسیم رفتم! البته من فقط اسمش را بلد بودم و و هیچ دیدی نسبت به آن نداشتم. برای همین به مرکز توریست واقع در میدان آنجا رفتم و ازشان پرسیدم که تقسیم کجاست! فرض کنید که شما در دروازه دولت باشید و بپرسید خیابان سپه کجاست! آدم مهربانی بود و کلی با هم حرف زدیم و برایش گفتم که یکی از همین همکارانش دیروز در مرکز قطار چقدر برخوردش بد بوده است با من و اینکه چقدر علاقه مند بوده است به آن 3 تا خانوم اروپایی که آنجا بودند و داشتند باهاش صحبت می کردند! مثل این گربه هایی که احساس خطر می کنند وقتی می بینند که بگ گربه ی رقیب دارد جایگاهشان را می گیرد و تلاششان را آرام آرام شهید می کند، یک همچین وضعیتی مثلا! خلاصه که خیابان نقسیم را با دست بهم نشان داد، بماند که من بازهم اشتباه رفتم... اشتباه خوبی که منجر شد کلی خانه های قیدمی اطراف را ببینم، بیمارستان ها و مغازه های هنری اطراف را...
خیابان تقسیم سنگ فرش شده است و از میانش یک تراموای یک واگنه ی قدیمی که به فضای سنگ فرش ها می آید حرکت می کند. البته اگر پیاده بروید زودتر از تراموا می رسید، رایگان است و اینکه میتوانید توی مغازه ها را هم ببینید! هفتاد درصد مغازه های این خیابان فروشگاه های بزرگ لباس فروشی هستند که چند طبقه اند و بساط موسیقیشان که آهنگ های جدید و معروف دنیاست همیشه به راه است. این آهنگ های غربی ناخودآگاه شما را تحریک میکنند که یالا یالا بخر! باور بفرمایید به جان عزیزتان! بقیه ی مغازه ها اکثرا در رستوران ها و کافه ها خلاصه می شود. یاد می آید که انگار یک کنسولگری اروپایی هم آنجا بود و نیز یک کلیسا!
از سر کنجکاوی به داخلش رفتم، بسیار بزرگ بود و خلوت. افرادی را دیدم که نشسته بودند روی نیمکت های چوبی که در فیلم ها بسیار دیده اید و دعا می کردند و بعضا اشک هم می رختند.
حالا که حرف به اینجا کشید، یادم می آید نزدیکی های عید بود که یک ایرانی جلوی مرا در خیابان نزدیک هتل گرفت و مرا دعوت کرد به مراسم کلیسای ایرانی ها و یک انجیل متی هم که بسیار خوش دست و زیبا بود را به من عیدی داد. جلدش چرم ارغوانیست، و کاغذش از آن کاغذ های اعلا! ولی وقعا صد رحمت به قرآن خودمان! نمی دانید که چقدر چیزهای خنده دار در آن نوشته شده است!
باور بفرمایید که از سر بی طرفی حرف می زنم و شخصا حضرت مسیح را بسیار دوست دارم. اصلا بگذارید شانسی یک جایش را باز کنم و برایتان بنویسم تا خودتان ملاحظه بفرمایید! نه آقا کاعذهایش اصلا هم اعلا نیست! الان آن گوشه ی پایین سمت چپش چندتاییشان خم شده و هر کاری می کنم که صافشان بکنم نمی شود! بس که این کاغذهایش نازک هستند!
شهوت
" شنیده اید که گفته شده زنا مکن! اما من به شما می گویم که هرکس با شهوت به زنی بنگرد، همان دم در دل خود با او زنا کرده است. پس اگر چشم راستت تو را می لغزاند، آن را به در آر و دور افکن، زیرا تو را بهتر آنست که عضوی از اعضایت نابود گردد تا آن که تمام بدنت به دوزخ افکنده شود. و اگر دست راستت تو را می لغزاند، آن را قطع کن و دور افکن زیرا تو را بهتر آنست که عضوی از اعضایت نابود گردد تا آن که تمام بدنت به دوزخ افکنده شود"
طلاق
"همچنین گفته شده هر کس زن خود را طلاق دهد، باید به او طلاق نامه ای بدهد. اما من به شما می گویم هر کس زن خود را جز به علت خیانت در زناشویی طلاق بدهد، باعث زناکار شدن او می شود. و هر که زن طلاق داده شده را به زنی بگیرد، زنا می کند!"

مقایسه بفرمایید با قرآن:
اى پيامبر چون زنان را طلاق گوييد در [زمان‏بندى] عده آنان طلاقشان گوييد و حساب آن عده را نگه داريد و از خدا پروردگارتان بترسيد آنان را از خانه‏هايشان بيرون مكنيد و بيرون نروند مگر آنكه مرتكب كار زشت آشكارى شده باشند اين است احكام الهى و هر كس از مقررات خدا [پاى] فراتر نهد قطعا به خودش ستم كرده است نمى‏دانى شايد خدا پس از اين پيشامدى پديد آورد (۱) پس چون عده آنان به سر رسيد [يا] به شايستگى نگاهشان داريد يا به شايستگى از آنان جدا شويد و دو تن [مرد] عادل را از ميان خود گواه گيريد و گواهى را براى خدا به پا داريد اين است اندرزى كه به آن كس كه به خدا و روز بازپسين ايمان دارد داده مى‏شود و هر كس از خدا پروا كند [خدا] براى او راه بيرون‏شدنى قرار مى‏دهد (۲)و از جايى كه حسابش را نمى‏كند به او روزى مى‏رساند و هر كس بر خدا اعتماد كند او براى وى بس است‏خدا فرمانش را به انجام‏رساننده است به راستى خدا براى هر چيزى اندازه‏اى مقرر كرده است (۳)
و آن زنان شما كه از خون‏ديدن [ماهانه] نوميدند اگر شك داريد [كه خون مى‏بينند يا نه] عده آنان سه ماه است و [دخترانى] كه [هنوز] خون نديده‏اند [نيز عده‏شان سه ماه است] و زنان آبستن مدتشان اين است كه وضع حمل كنند و هر كس از خدا پروا دارد [خدا] براى او در كارش تسهيلى فراهم سازد (۴)اين است فرمان خدا كه آن را به سوى شما فرستاده است و هر كس از خدا پروا كند بديهايش را از او بزدايد و پاداشش را بزرگ گرداند(۵)همانجا كه [خود] سكونت داريد به قدر استطاعت‏خويش آنان را جاى دهيد و به آنها آسيب [و زيان] مرسانيد تا عرصه را بر آنان تنگ كنيد و اگر باردارند خرجشان را بدهيد تا وضع حمل كنند و اگر براى شما [بچه] شير مى‏دهند مزدشان را به ايشان بدهيد و به شايستگى ميان خود به مشورت پردازيد و اگر كارتان [در اين مورد] با هم به دشوارى كشيد [زن] ديگرى [بچه را] شير دهد (۶)بر توانگر است كه از دارايى خود هزينه كند و هر كه روزى او تنگ باشد بايد از آنچه خدا به او داده خرج كند خدا هيچ كس را جز [به قدر] آنچه به او داده است تكليف نمى‏كند خدا به زودى پس از دشوارى آسانى فراهم مى‏كند (۷)
...........
مراجع:
انجیل متی5: 24-36
قرآن سوره ۶۵: الطلاق - جزء ۲۸ 

۱۳۹۱ فروردین ۳۱, پنجشنبه

19 اپریل 2012، آنکارا

 فرض بگیرید که به شما یک کاسه ی پلاستیکی که وزن ناچیزی دارد بدهند و ازتان بخواهند که برای مدتی این کاسه را با دستتان بالا نگاه دارید.  کار آسانی به نظر می رسد، در ابتدا البته! ولی پس از گذشت یک ساعت درد شدیدی در ماهیچه های دستتان احساس خواهید کرد. در ساعت دوم آن چنان تنش وارد شده را با داد و فریادتان تحمل خواهید کرد، گویا که یک وزنه ی 25 Kg را به مدت یک ثانیه بالا نگاه داشته اید.
 زندگی در شرایط من حکم چنین مثالی را دارد. اقامت در ماه اول و اقامت در ماه دوم! در ماه اول همه چیز رو به راه است و گرم جهانگردی و توریست بازی و خود را گم کردن در خیابان ها هستی و کمترین توجهی به ترکیبی از انتظار،تنهایی، خستگی، دوری و بهینه سازی خرج هایت نداری. با اشتیاق وبلاگ مینویسی و ماجراهایت را تعریف میکنی.... ولی در ماه دوم، شمارش معکوس صد دلاری هایی که برده ای بیشتر به چشمت می آیند و نگرانت می کنند. ترس و واهمه ی این که اگر ویزا درست نشد بایستی چه کرد و اینکه چگونه باید قرض ها را پرداخت کرد. فکرهای مبهم و پیچیده راجع به آینده ی نزدیک: ماندن؟ کار پیدا کردن؟ترکی یاد گرفتن؟ مفید بودن؟ برگشتن؟ سربازی؟دانشگاه؟کار؟ درامد کافی برای پرداخت قرض ها؟ در میان همه ی حرف هایی که بیان شد امیدهایی روزانه که نا امید می شوند جایگاه خود را دارند.
بگذریم.... اینکه چرا این مدت نمی نوشته ام. اینکه چرا از قونیه و مولانا ننوشتم. اینکه چرا از ماجراهای آنکارا ننوشتم و همه ی اینها، علتش ساده است. این که حالش را نداشته ام! اینکه چرا باید زحمت نوشتن به خودم بدهم! این مسئله ی مهمی ست که برای که می نویسی. برای دل خودت یا مخاطبانت؟ در درازی زمانی که گذشته است یاد گرفته ام که برای کسی ننویسم! چرا که توجه دوستان و مخاطبانت شبیه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست....ای کاش می شد راحت بگویم دندان لق مخاطبانت و کسی مرا به بی ادبی متهم نمی کرد و نمی رنجید! اینجای مسئله سخت می شود که چرا باید برای خودت بنویسی؟! اشتباه نکنید، نمی خواهم بگویم نوشتن برای خودت کار بیهوده ایست، نه! می خواهم بگویم کار سختی است! باید منظم باشی و برنامه داشته باشی برای روزهایت و و مهمتر از همه اینکه به برنامه هایت جامه ی عمل هم بپوشانی...
باز هم بگذریم... پیش تر ها، پیامک های زیبا را در گوشی همراهم نهادینه می کردم و از میانشان این پیامک مادر سلمان امید دهنده ی این روزهاست:
" این که اکنون چه می کنی مهم نیست،
 از بسیاری از کارها گریزی نیست،
اما هر کاری را با آفرینندگی، با دل و جان پیش ببر،
آن گاه کار تو خود نیایش خواهد بود. (اوشو)"

ولی خسته که باشی هیچ کدام از این حرف های زیبا و این ها به کارت نمی آید و به شان عمل نخواهی کرد. به هنگام خستگی باید، خسبید! به گفته ی حافظ:
"شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش
که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش...."
ولی به گفته ی Crow که در داستان کافکا در کرانه ی هاروکی موراکامی، به کافکا می گفت:

 "You're supposed to be the toughest fifteen-year-old on 
the planet, remember?" 
من هم باید قوی ترین پسر 24 ساله ی دنیا باشم! من قول داده ام!