۱۳۹۱ مهر ۳, دوشنبه

23 سپتامبر 2012، Swansea


این که بتوانی تعطیلات را به خوبی پشت سر بگذرانی، کار ساده ای نیست...

همیشه و در همه جا چیزهایی برای نگاه کردن وجود دارد، برگی که در حال افتادن است، مورچه ای که از درخت بالا می رود، ابری که شکل های مختلف به خود می گیرد...

دیوانه بازی، کریستین بوبین

۱۳۹۱ شهریور ۲۳, پنجشنبه

13 سپتامبر 2012، Swansea


حالم شاید خیلی خوب نیست، سرفه های مداوم و ... تقریبا 20 دقیقه ی دیگه دوباره وقت دکتر دارم
از شدت ندونم به کاری داشتم یه نگاهی به وبلاگم می انداختم که چشمم به این قسمت از فالی که پدرم واسم زده بودند افتاد:



بدين سپاس كه مجلس منورست به دوست
گرت چو شمع جفائي رسد بسوز و بساز

روندگان طريقت ره بلا سپرند
رفيق عشق چه غم دارد از نشيب و فراز


همین

۱۳۹۱ شهریور ۲۱, سه‌شنبه

11 سپتامبر 2012،Swansea


 
"ارادت آقا! خیلی ارادت! از اوضاع و احوالِ فسیبوقی‌ات پیداست که آن ورِ آبهای آزادی... خوش به بخت و اقبالت! تو الان دقیقاً آن ورِ آزادی هستی... گیرم که مثلِ منی دلش برایت خیلی تنگ شده. خاصّه اگر شیربرنجِ داغ و مصفّای مادرِ مهربانت هم زینتِ سفره‌ی دیدارمان باشد..."
یاسین

سلام یاسین جان آن روز، آن موقع بهت قول دادم که پاسخ گفتگوی خاموشت را در یه پست وبلاگی به طور مفصل بنویسم، تا آخر هفته... می دانی یاسین جان، از بین همه ی قاریان قرآن صوت عبدالباسط را بسیار دوست دارم. آدم را به یاد مرگ می اندازد، حال و هوای وصال دارد. بچه که بودم، مادر بزرگم که فوت شده بود از شب تا به صبح عبدالباسط می خواند و من در کنار مادر و خاله هایم می پلکیدم... الان، این هفته، این چند ساعت مدام به صوت آسمانیش گوش میدهم، چیزی شبیه آهنگ رویای یک مرد یانی،" One man’s dream " که عاشقش بودی... هال و هوایم این جوری است، از فرش تا عرش، از آلبوم خراباتی هایده تا صوت قرآن...

سرما خورده ام. شاید بدجور، شاید ساده. مهم نیست، درست مثل مهم نبودن خوبم یا خوب نیستم پاسخ چطوری؟  باید صبر کرد. راستی تو هم مثل من معتقدی که صبر به معنای تحمل کردن شرایط سخت و دشوار است؟... ببخشید چند لحظه ای نبودم، رفته بودم دنبال قرص و داروهایی بگردم که از ایران آورده بودم، یافت می نشد، سرماخوردگی بزرگ سالان می خواستم به اسیتامنوفن اکتفا کردم. می دانی یاسین، همه ی بدنم درد می کند، سردم است، آبریزش بینی دارم، پرده ی گوش هایم صدای بازشدن در می دهند. گلویم می سوزد و این جور لوس بازی ها...
دلم اصلا لوس بازی می خواهد. دلم می خواهد کسی باشد که برایش لوس بازی کنم. دلم تخت خودم را می خواهد با اتاقم که از صبح تا عصر آفتاب داشت و گرم بود. دلم مامانم را می خواهد تا برایم شیربرنج داغ درست کند. ببخشید چند لحظه برم دست شویی و بیام، از بس که چایی و مایعات داغ می خورم هر بیست سی دقیقه ای..! داشتم می گفتم، دکتر هم که بروی اگرچه با کلاس و خوش برخوردند و در ظاهر رایگان است ولی برایت دارو نمی نویسند، می گویند بدن خودش باید آنتی بیوتیک تولید کند، ویروس آنتی بیتویک نمی خواهد و از این حرف های چرت و پرت که برو استراحت کن و این ها...

اینجا تنهاییش بد است. من روزهای هفته و بعضی وقت ها شنبه و یکشنبه را که همان پنج شنبه و جمعه ی خودمان باشد را هم می روم دانشگاه. اگرچه آن جا هم تنها هستم ولی فکرم درگیر تنهایی و این حرف ها نیست، فکرم درگیر این است که این گره مسئله ی لامصب چرا باز نمی شود! صبح می روم تا عصر، عصر باشگاه می روم و ورزش های هوازی از قبیل دویدن و این ها انجام می دهم. طبق برنامه روزی یک ساعت معادل 500 کالری  قرار است انرژی مصرف کنم تا خوش تیپ تر شوم! ولی اینکه عرق از سر و صورتم سرازیر است را دوست دارم. مثل سگ تند تند نفس نفس زدنم را دوست دارم. می دانم شاید "مثل سگ" تعبیر زیبایی نباشد ولی حس می کنم وجودش لازم باشد.

ولی وقتی مریض باشی، باید استراحت کنی، یعنی جز در خانه ماندن کاری نداری. یعنی کسی را نداری باش حرف بزنی، مادرت نیست برایش آخ و اوخ بکنی و یا وقتی بهتری، بنشینی اختلاط کنی باهایش و الکی راجع به عروس آینده ات حرف بزنی. یعنی تنهایی، یعنی سردت است، یعنی خودت باید مادر و یا همسر خودت باشی، بروی سوپ و چایی و اسباب امید درست کنی...
این حرف ها  به این معنی که من اینجا دوست ندارم نیست، شاید تعداد دوست هایم بیشتر از ایران هم باشد. ولی دوستت که مادرت نمی شود. با دوستت می توانی آخر هفته ها بروی رستوران شام بخوری و کنار دریا قدم بزنی، عکس بگیری. ولی شاید دوست داشتن برای وقت های خاصی ست، شاید برای همیشه نیست. ببخشید بروم دست شویی و برگردم... داستان "اتق من شر احسنت علیه، از شر کسی که به او نیکی کرده ای پناه جوی" مولانا را شنیده ای؟ معنایش شاید این باشد که از کسی نباید انتظار داشته باشی، شاید البته ...

 بگذریم، حرف برای زدن بسیار است، برای نزدن هم شاید بیشتر. دلم می خواست برایت بگویم که می خواهم از فیس بوک یا به قول تو فیس بوق بکشم بیرون و چرا هایش و این جور حرف ها... ولی این ها به کنار وقت بیماری، شاید اسب سخن زیاد راندن کار جالبی نباشد، شاید کرکره را باید زودتر پایین کشید. ولش کن، خیلی دلم می خواست این را قشنگ تر و خوشگل تر بنویسم که: همه ی ما در هر شرایطی باید مثل آن نخودی که در قابلمه ی داستان مولانا می جوشید و از درد و رنج گله می کرد، صبور و شکیبا باشیم، ولی حالش را ندارم. اسب سخنم مثل سگ نفس نفس می زند...

ایمان



۱۳۹۱ شهریور ۱۲, یکشنبه

2 سپتامبر 2012، Swansea

There are some moments in which you feel the need of pure talk to someone who you believe in his maturity. Some of these moments that your spirit feels hunger…