۱۳۹۱ شهریور ۲۳, پنجشنبه

13 سپتامبر 2012، Swansea


حالم شاید خیلی خوب نیست، سرفه های مداوم و ... تقریبا 20 دقیقه ی دیگه دوباره وقت دکتر دارم
از شدت ندونم به کاری داشتم یه نگاهی به وبلاگم می انداختم که چشمم به این قسمت از فالی که پدرم واسم زده بودند افتاد:



بدين سپاس كه مجلس منورست به دوست
گرت چو شمع جفائي رسد بسوز و بساز

روندگان طريقت ره بلا سپرند
رفيق عشق چه غم دارد از نشيب و فراز


همین

۲ نظر:

نشانه ای به رهایی گفت...

سلام- خواستم حالی از برادر خوبم ایمان بگیرم... حدسم این است که فیس بوک را بسته ای... سرما خوردگی که انشاالله رو به بهبود است؟
مواظب خودت باش...

معین گفت...

سلام رفیق خوبی؟
چرا از فیس بوک کشیدی بیرون؟
نمیگی همین یه راهی که من بهت دسترسی داشتم رو هم بستی؟
وبلاگتم یادم نمیومد آدرسش رو! رفتم از گوگل سرچ کردم پیداش کردم
آخه وبلاگت هم فیلتره اینجا!
بیا فیس بوک عکس بذار ببینیمت! اینقدر هم خودتو لوس نکن و لوس بازی در نیار و بگو تنهام و ازین حرفا!!!!!!
اصلا درس رو ول کن وخی بیا ایران! همین که من میگم! باشه؟
خواستی جوابم رو بدی بیا وبلاگم نظر بذار!
فعلا خدافظ