۱۳۹۱ فروردین ۳۱, پنجشنبه

19 اپریل 2012، آنکارا

 فرض بگیرید که به شما یک کاسه ی پلاستیکی که وزن ناچیزی دارد بدهند و ازتان بخواهند که برای مدتی این کاسه را با دستتان بالا نگاه دارید.  کار آسانی به نظر می رسد، در ابتدا البته! ولی پس از گذشت یک ساعت درد شدیدی در ماهیچه های دستتان احساس خواهید کرد. در ساعت دوم آن چنان تنش وارد شده را با داد و فریادتان تحمل خواهید کرد، گویا که یک وزنه ی 25 Kg را به مدت یک ثانیه بالا نگاه داشته اید.
 زندگی در شرایط من حکم چنین مثالی را دارد. اقامت در ماه اول و اقامت در ماه دوم! در ماه اول همه چیز رو به راه است و گرم جهانگردی و توریست بازی و خود را گم کردن در خیابان ها هستی و کمترین توجهی به ترکیبی از انتظار،تنهایی، خستگی، دوری و بهینه سازی خرج هایت نداری. با اشتیاق وبلاگ مینویسی و ماجراهایت را تعریف میکنی.... ولی در ماه دوم، شمارش معکوس صد دلاری هایی که برده ای بیشتر به چشمت می آیند و نگرانت می کنند. ترس و واهمه ی این که اگر ویزا درست نشد بایستی چه کرد و اینکه چگونه باید قرض ها را پرداخت کرد. فکرهای مبهم و پیچیده راجع به آینده ی نزدیک: ماندن؟ کار پیدا کردن؟ترکی یاد گرفتن؟ مفید بودن؟ برگشتن؟ سربازی؟دانشگاه؟کار؟ درامد کافی برای پرداخت قرض ها؟ در میان همه ی حرف هایی که بیان شد امیدهایی روزانه که نا امید می شوند جایگاه خود را دارند.
بگذریم.... اینکه چرا این مدت نمی نوشته ام. اینکه چرا از قونیه و مولانا ننوشتم. اینکه چرا از ماجراهای آنکارا ننوشتم و همه ی اینها، علتش ساده است. این که حالش را نداشته ام! اینکه چرا باید زحمت نوشتن به خودم بدهم! این مسئله ی مهمی ست که برای که می نویسی. برای دل خودت یا مخاطبانت؟ در درازی زمانی که گذشته است یاد گرفته ام که برای کسی ننویسم! چرا که توجه دوستان و مخاطبانت شبیه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست....ای کاش می شد راحت بگویم دندان لق مخاطبانت و کسی مرا به بی ادبی متهم نمی کرد و نمی رنجید! اینجای مسئله سخت می شود که چرا باید برای خودت بنویسی؟! اشتباه نکنید، نمی خواهم بگویم نوشتن برای خودت کار بیهوده ایست، نه! می خواهم بگویم کار سختی است! باید منظم باشی و برنامه داشته باشی برای روزهایت و و مهمتر از همه اینکه به برنامه هایت جامه ی عمل هم بپوشانی...
باز هم بگذریم... پیش تر ها، پیامک های زیبا را در گوشی همراهم نهادینه می کردم و از میانشان این پیامک مادر سلمان امید دهنده ی این روزهاست:
" این که اکنون چه می کنی مهم نیست،
 از بسیاری از کارها گریزی نیست،
اما هر کاری را با آفرینندگی، با دل و جان پیش ببر،
آن گاه کار تو خود نیایش خواهد بود. (اوشو)"

ولی خسته که باشی هیچ کدام از این حرف های زیبا و این ها به کارت نمی آید و به شان عمل نخواهی کرد. به هنگام خستگی باید، خسبید! به گفته ی حافظ:
"شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش
که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش...."
ولی به گفته ی Crow که در داستان کافکا در کرانه ی هاروکی موراکامی، به کافکا می گفت:

 "You're supposed to be the toughest fifteen-year-old on 
the planet, remember?" 
من هم باید قوی ترین پسر 24 ساله ی دنیا باشم! من قول داده ام!


۵ نظر:

حميده و اسد گفت...

اول اينكه تو براي خودت مي نويسي ولي خيلي ها ازش استفاده مي كنن من خودم قبل از اينكه بيايم استانبول به اينجور وبلاگا سر مي زدم و از تجربيات ديگران استفاده مي كردم كه خيلي هم كمكم بودن با اينكه اصلا نمي شناختمشون . در ضمن براي خودت هم خوبه يه موقع هايي آدم وقتي خيلي خسته ميشه و به روزهاي كه گذرونده فكر مي كنه شايد فقط سختي ها و صحنه هاي تلخ به يادش بياد ولي وقتي مياي اينجا و خاطراتت رو مي خوني مي بيني روزهاي خوب و خاطره انگيزي داشتي . بعدشم تازه اول راهي ايشالا اگه كارت درست بشه كلي سختي در پيش داري پس قوي باش و خوش بگذرون

ناشناس گفت...

پست هایتان داخل حلقم آقای دیانی
نوشتارت نسبت به وبلاگ سابق که سر میزدیم بسیار توفیر داره
موفق باشی عزیز

Iman گفت...

به حمیده و اسد
مرسی واقعا از اینکه نسبت به من لطف و توجه دارین متشکرم. حرفتون و کاملا قبول دارم :)

ناشناس گفت...

دندان لق مخاطبانت. عالی بود.

zmb گفت...

من هیچوقت با یک تک جمله آدم نشدم، یعنی نه اس ام اس، نه شعر ، نه دیالوگ های خفن توی کتابها،ونه آن جمله هایی که بعضی آدم ها فکر می کنند کتاب دستشان ، کتاب علوم چهارم ابتدایی است و باید زیرشان را خط کشید، یا با ماژیک های لایتش کرد،
نه اینکه خسته باشم و این جمله ها به کارم نیاید، من اصلا ...هیچی!
ایام به کام