۱۳۹۱ فروردین ۱۱, جمعه

30 مارچ 2012، آنتالیا

یادم می آید آن زمان که بچه بودم و مامانم مدرسه می رفت و منو پیش داداشم میگذاشت، همیشه یه بازی داشتیم با داداشم که حدس می زدیم که الان مامانم کجای راه خونه است و چقدر دیگه طول می کشه تا برسه. یکم که زمان می گذشت و مامانم نمی اومد، داداشم می گفت مامان الان سر کوچه است و داره سبزی می خره. خلاصه اینجوری تحمل انتظار را راحت ترش می کردیم.
این روزها منم همون کارای بچگیمو انجام میدم. فکر می کنم که الان پاسپورتم از فلان مرحله به فلان مرحله رسیده و چقدر دیگه مونده تا اون برگه ویزای خوشگل بچسبه روش!
شاید این برایتان جالب باشد که اینجا کسی باورش نمی شود که من توریست هستم، مثلا در خیابان می ایستند و به زبان ترکی آدرس از من می پرسند. یا اینکه دارم می روم و می بینم که یکی دارد پشت سرم ترکی حرف می زند، شک می کنم و بر می گردم و میبینم که بعله با خود من است! می پرسد آتیش داری؟ یا مثلا شده است که ایرانی هایی را دیده ام که در ساحل نشسته و داشته اند فارسی حرف میزدند و وقتی از کنارشان رد میشدم و فارسی حرف میزدم، هیجان زده می شدند وچپ چپ نگاهم می کرده اند.
از من به شما نصیحت، هیچ وقت ماست های بزرگ و اینها نخرید! چون مثل من توش میمانید که چیزی را که زیاد دوست ندارید و البته خوب هم هست و ترش هم شده است متاسفانه را باید با نان خالی خالی بخورید. چرا که پولش را داده اید و حیف است که دور بریزیدش.

۱ نظر:

mina tehrani گفت...

mina tehrani

khobe be gholi esfahaniya: hayfest dige:)