۱۳۹۱ فروردین ۹, چهارشنبه

27 مارچ 2012 آنتالیا

راستش دیروز وقتی در مینی باس بودم با خودم فکر می کردم که وقتی به انگلیس رسیدم و پولدار شدم، یک عدد آیفون 5 می خرم! در همان لحظه بود که گفتم الان گوشی عزیزم دلخور می شود و احتمالا از دستم می افتد و یه چیزیش می شود. همان لحظه عذرخواهی کردم ازش و بوسیدمش حتی! عصرش که از آبشار بر می گشتم دیدم سیم کارد ترکی که خریده بودم دیگر کار نم یکند. به مرکز AVEA رفتم و گفتند برای فعال کردنش باید اصل پاسپورتت را بدهی و باور بفرمایید هرچه که من برایشان توضیح میدادم که اصل پاسچورت من دست سفارت انگلیس است و این هم رسیدش و این هم کپی اش، تو کتشان نمی رفت! می گفتند باید بروی به اداره ی پلیس گذرنامه! البته ناراحت شدم چون تنها کسانی که همیشه به من زنگ می زدند پدر و مادرم بودند و اینجوری تنهاتر میشدم و انتظار هیچ تماسی را نباید داشته باشم.
امروز اتفاق خاصی نیفتاد. کمی ناراحت شدم که چرا این صاحبخانه بین من و دیگر مهمان هایش فرق می گذارد! چرا تخم مرغ من نرگسی ست و از دیگران املت! از خانه زدم بیرون و چند کیلومتری راه رفتم، 1 ساعتی کنار ساحل خوابم برد و چند ساعتی هم در کنار ساحل روی سنگ ریزه ها قدم زدم. کار دیگری نیست که بکنی. راستش به این فکر افتاده ام که شهرم را عوض کنم، ولی خانه ای به این قیمت گیرم نخواهد آمد و همچنین چنین آفتابی و هوایی. فقط مشکلش اینست که اینجا تکراری شده است، کوچک است.
1400 صلوات نذر کردم که امروز که به خانه برمی گردم خبر خوبی بهم برسد، ولی خبری نبود.


۱ نظر:

طلا گفت...

ان شاء ال.. امروز روز خوبیه برات(: