۱۳۹۰ اسفند ۲۸, یکشنبه

استانبول 13 مارچ 2012

بگذار سریع تر به روز شوم. راستش را بخواهی نوشتن برای کسی که حرفه اش نویسندگی نیست بسیار سخت است. چون اولویت هایش را در چیزهای دیگر جست و جو می کند. برای کسی مثل من که همیشه به راحتی و فراخ بودن اهمیت می دهد و دو مقاله ی رد شده روی دستش باد کرده است و از طرفی در انتظار به سر می برد، نوشتن سخت است هرچند که قلمش خوب باشد.

سیزدهم مارچ 2012
پس از چندی جست و جوی هول هولکی و سوال کردن راجع به قیمت هتل ها، یکی از بهترین ها و ارزانترین هتل ها را انتخاب کردم. قیمت هتل شبی 45 دلار بود که در مقایسه با آنکارای 65 دلاری ارزانتر بود. اشتباه کردم و از هتل یک نقشه ی استانبول خریدم به قیمت 4 دلار. اشتباه کردم چون می تونستم از بیرون بگیرم به قیمت خیلی ارزانتر. منو تیغ زدن. بیخیال. وسایلمو گذاشتم تو اتاق، پالتومو پوشیدم و نقشه را برداشتم و زدم بیرون. خوبی استابول به تراموای مرکزی آن است که از مسافت زیادی از شرق تا غرب استانبول را یا سرعت خوب  طی میکند. من برای اولین بارم بود که سوار تراموا می شدم. حتی در تهران هم سوار مترو نشده بودم. از پنچره هایش همه ی مغازه های توریستی، کافی شاپ ها، آثار تاریخی، خانواده ها و زوج ها ی خوش تیپ را نگاه می کردم.
قیمت ژتونش 2 لیر معدل 2000 تومان بود.
پس از پیاده شدن در آخرین ایستگاه، قدم زنان به سمت پل بسیار بزرگ و معلق استابول که روی دریای بوسفورس قرار دارد به راه افتادم. من قدم زدن را به هر چیز دیگری ترجیه میدهم چون فرصت بیشتری برای نگاه کردن به مردم، ساحل، مغازه ها و کافی شاپ ها خواهی داشت. در بین قدم زدن ها و نگاه کردن هایم به جایی رسیدم که پر بود از دختر پسرهای جوان خوش تیپ که نشسته بودند سر میزهای شیک کافی شاپ. خوب که نگاه کردم دیدم کافی شاپ  بین دو ساختمان یک دانشگاه غیردولتی استانبول قرار دارد. به سرم زد که بروم و دانشگاهشان را ببینم. پس از صحبت با گارد امنیتی  که چند خانوم و آقای خوش تیپ  ترک  بودند و که من فارغ التحصیل مکانیک در مقطع فوق لیسانس از دانشگاه ایران هستم و میخواهم با دانشگاهشان آشنا شوم و اینکه پاسپورت ندارم که به آنها بدهم و اینکه انها می گفتند که فقط مکاترونیک دارند و نه مکانیک و چند بار تماس گرفتن و اجازه گرفتن از رییس دانشکده، سرانجام با احترام وارد دانشکده مهندسی شدم.
دانشگاهشان دانشگاه قشنگ و مدرنی بود. همه ی دانشجوها لباس ها فاخر و آرایش های آنچنانی داشتند. ارتباط دختر پسرهایشان شبیه فیلم های هالیوودی بود، البته اسلامی تر ولی نه به خشکی رابطه ی دختر پسرهای به اصطلاح روشن فکر و سکولار ما که بسیار عن دماغ هم هستند. پس از گشتن در دانشکده و پرسیدن از چند دانشجوی فوقی، دفتر استادهای مکاترونیک را پیدا کردم. از پشت در دفترهایشان، زمینه ی فعالیت های علمی شان رو می خوندم. یکیشون که انتقال حرارت کار کرده بود را انتخاب کردم و وارد دفترش شدم. به محض وارد شدنم استاده ایستاد و از پشت میزش اومد بیرون و خوش آمد گفت، با هام دست داد و گفت منتظرتون بودم. خلاصه یه ده دقیقه ای باهم گپ زدیم. اون از دانشگاهشون گفت و رشته هاشونو و آزاد بودنش و این که فارغ التحصیل دانشگاه برکلیه و من از اینکه درخواست ویزا دادم و پذیرش دکترا دارم از سوانسی. از علاقم به انتقال حرارت و پیچیدگی هاش و اینکه چه نقش مهمی داره تو مکانیک. داشتم نون قرض می دادم دیگه! اونم گفت تو پسر خیلی درسخونی بودی که انتقال حرارتو دوس داری. داشت نون قرض میداد دیگه. خلاصه در آخر کار کارتشو بهم داد گفت اگه کاری داشتی باهم تماس بگیر. این کارت به اندازه ی 7000 تومان به دردم خورد! بعدا میگم واستون کجا!
دوباره راه افتادم به سمت پل  باشکوه و معلق استانبول. در طول مسیر و کنار ساحل پیرمردهایی بودند که گندم می فروختندو نمی دانید که چقدر کبوتر دور و برشان بود و پرواز نمی کردند....در مسیر بازگشت به جایی رسیدم که ماشین های پلیس خیلی خوشگلی آنجا بود. اول فکر کردم که وزارتی، سفارتی چیزی تو این مایه هاست. پرسیدم و متوجه شدم که این یک پارک خیلی بزرگ است که با ماشین هایشان وارد آن می شوند و آن هم چه ماشین هایی.... پارک خیلی زیبایی بود، آنقدر بزرگ بود که با آن همه ماشینی که آنجا پارک شده بودف شما آدمهایشان را نمیدید!
از من میشنوید هیچ وقت گول همبرگرهای معروف خارج را نخورید! چون سیر نمی شوید هر چند KFC باشد! اندازه ی یک همبرگرشان نصف همبرگر های ماست!
ادامه دارد..

۲ نظر:

طلا گفت...

موفق باشی ایمان جان..حالا نتیجه ویزا رو کی می گیری؟

سعید گفت...

سلام . مهندس ترجیه نه . ترجیح لطفا اصلاح کن. ممنون.