۱۳۹۱ فروردین ۵, شنبه

23 مارچ 2012 آنتالیا

صبح پاشدم شیک و پوک کردم. صورتمو اصلاح کردم و در آخرین فرصتی که از اون هتل با شکوه مسخره مونده بود یه صبحونه ی جانانه خوردم. صبحانه ام عبارت بود از سه عدد تخم مرغ، چند عدد کالباس و انواع زیتون و گوجه و کاهو و آب پرتقال و چایی و ... طوری غذا خوردم که برای ناهار گرسنه ام نشود و ناهار و شامم یکی باشد.
هتل را تحویل دادم و به یک پانسیون تمیز که قیمتش 50 لیر بود و بعدا صاحب خانه اش که زنی است به اسم سلطان، 10 لیر دیگر خودش تخفیف داد، منتقل شدم. چه جمله ی درب و داغونی! وسایلمو گذاشتم تو اتاق و زدم بیرون.
امتداد خط تراموا را که مسیری به طول km 2 بود را قدم زنان پیمودم تا به ساحل تقریبا ماسه ای آنتالیا رسیدم. جایتان خالی کفشهایم را درآوردم و کتم را به دور کمرم گره زدم، پاچه های شلوارم را تا بالای زانوهایم ور کشیدم و روی سنگ های ریز و بعضا تیز، که تیزیشان قابل تحمل بود، همراه شدم با موج های دریا که ساق هایم زا نوازش می دادند و سوزش سنگ ریزه ها را التیام می بخشیدند....
در مسیر قدم زند هایم به یک آقای شیک که کتو وشلوار مشکی پوشیده و عینک ری بن به چشمش و هدفون آی پد به گوشش بود رسیدم. ازش خواستم که ازم عکس بگیره. بعد عکس با سوال من که آیا ایرانیه یک صحبت تمام عیار داشتیم. من خیلی خوشحال شدم که ترک مسلمان، که مهندس مکانیک بود و در کارخانه ی خودروسازی کار میکرد و ذهن روشنی داشت و آدم کولی بود و مولانا خوانده بود و افتخارش این بود که قرآن را تا به حال دوبار کامل خوانده است و از استانبول با ماشینش برای به قول خودش بیزینس آمده بود و عصرش داشت بر می گشت، آشنا شدم. برای شگفتم که دوست دارم به قونیه بروم بر سر مزار مولانا. و جالب این بود که خودش اهل قونیه بود و کارتش را بهم داد و گفت که باهاش در تماس باشم... آدم خیلی خوبی بود! 29 ساله بود و اسمش ایوب بود.

حسابش را بکنید که خسته و کوفته از ساحل پیمایی و راه پیمایی به خانه برگردی و بروی سراغ لب تاپت و ببینی روشن نمی شود!
دکمه ی پاورش گیر کرده باشد به خاطر برخوردی که به محض افتادن از تخت به زمین، برایش اتفاق افتاده بود. رسما داشت اشکم سرازیر می شد! گرسنه ی گرسنه به سمت مغازه ی عینک فروشی سر کوچه رفتم و ازش پرسیدم که پیچ گوشتی 4 پخ کوچک دارد؟
آدم خیلی خوبی بود. او برایم این پانسیون را جور کرد و به من می گوید: دوست من! برایم زنگ زد به دوستش که تعمیرکار لپتاپ بود. آدرس مرکز  فروش سونی را بهم داد. آنجا هم گفتند که باید فردا به مرکز تعمیرا بروی. برگشتم پیش دوستم و پیچ گوشتی ها را ازش قرض گرفتم.
خیلی حال نزاری داشتم. حسابش را بکنید که خسته باشید و گرسنه، فکرتان کار نکند. تلوزیون نداشته باشید. تنها باشید و مغزتان هم کار نکند و لپ تابتان که تنها پنجره ی شماست به سمت دهکده ی جهانی هم بسته باشد... اول از همه یکی از غذا آماده هایم را در پلوپز عزیزم داغ کردم. بیف اسراگانوف چیز چرتی است. باور بفرمایید به زور فانتا و گرسنگی خوردمش. نمازم را خاندم و دعا کردم که این لپ تاپم درست شود. باور بفرمایید خدا را به جان همه ی عزیزانش قسم دادم!
پیچ های پشت لپ تاپم را باز کردم، پانل رویی را برداشتم. با کنجکاوی و دقت بسیار و سعی و خطا و ادای مهندسان را درآوردن نهایتا عیبش را فهمیدم که چه مشکلی پیدا کرده است. اولش نا امید شدم که نمی شود اینجا درستش کرد ولی با اندکی شل بستن پیچ دگمه ی پاور، مشکل روشن نشدنش حل شد. اینجاست که اندکی لقی در محاسبات مهندسی زندگی یک انسان را از این رو به آن رو می کند.
باور بفرمایید انگار دنیا را به من داده باشند! انگار خبر ویزا را بهم داده باشند. یا فرض کنید که ما در شمال  زندگی میکنیم و گاو داریم و گاومان دو قلو زاییده باشد. این قدر خوش حال شدم...
ادامه دارد...

۳ نظر:

طلا گفت...

چه خوب که لپ تاپت درست شد .
کاملا اون حس خوبی که از درست شدن لپ تاپت داشتی رو درک می کنم

ایوب阿尤布 گفت...

یادت باشه ایوب ها آدم های خوب و با حالی هستند مگر خلافش ثابت شود

مینا گفت...

ایمان داری کجا می ری؟