فکرش را بکنید که بروید 15 دلارهر کدام به نرخ 2000 تومان بدهید و یک رمان بخرید. اولش با شوق و اشتیاق خاصی می خوانید و جلو می روید. به صفحه ی267 که می رسید احساس می کنید از سرعت خواندنتان کاسته شده است، شاید بشود گفت دو تا سه صفحه در روز. دوست دارید زودتر بفهمید که سرانجام قهرمان داستان چه می شود،به معشوقه اش می رسد، حاضر است دستانش را در آتش بکند و پول های شعله ور را بیرون بکشد و از این قبیل اتفاقات... تند و تند می خوانید و توصیف ها و تشبیهات نویسنده را نادیده می گیرید، از اینکه چرا یک صفحه راجع به انبوه برگ های درختان جنگل و نور آفتاب و هوا و وزش باد، یا زندگی بتهوون، یا فرهنگ اسکیموها توضیح داده است، لجتان می گیرد... به خود نهیب می زنید که نکند نویسنده دارد اصل حرف هایش را لابلای همین اضافه گویی هایش می گوید، اندکی تردید می کنید ولی بازهم تند و تند پاراگراف ها را یک در میان می خوانید، حریصانه دوست دارید بدانید آخرش چه می شود...حال فرض کنید از صفحه ی 267 تا 317 رمان به همین شکل، کند و کسل کننده پیش برود. فضای داستان در این صفحات یکنواخت باشد. تفاوت صفحات این باشد که روز قبلش یک ابر به شکل خرگوش در آسمان بوده است و روز بعدش به شکل سر زرافه! وضعیت زندگی من هم به همین شکل شده است، همه اش تکراری است و بدون هیچ اتفاق خاصی. اوج خلاقیت و ابتکارم شاید این باشد که پیاده روی هایم را از عصر بیاورم به صبح یا برعکس.
"کافکا در کرانه" امروز به پابان رسید. پر بود از تشبیهات و استعاره ها، فضاهای مبهم و رمزآلود. به قول برادرم از آن نوشته هایی که باید نویسنده اش به همراهش باشد و برایتان توضیح بدهد که مثلا منظورش از اینکه یک چیز عجیب غریب از دهان جسد ناکاتا بیرون آمده، چه بوده ؟ فلوتی که پدر کافکا جانی واکر، از کشتن گربه ها و اسیر کردن روح هایشان می خواست بسازد چه بوده و چه معنی داشته؟ نکته ی جالبش این جا بود که یک فصل اختصاص داده بود به پسری به نام "Crow" که ترجمه اش در فارسی می شود کلاغ، که به روح پدر کافکا حمله ور میشود و هر کاری می کند از قبیل نوک زدن به چشم و بال زدن در صورتش، هیچ اتفاقی نمی افتد. بگذارید راحتتان کنم، چیزی شبیه سریال" Lost" که فصل اول و دومش همه چیز خوب پیش می رود ولی آرام آرام حس می کنید که نویسنده همه چیز را دارد به هم می بافد و اسمش را هم می گذارد : " Metaphor ". راستش انتظار داشتم قوی تر از این حرف ها باشد. ولی با همه ی این حرف ها مضمون اصلی داستان که زندگی پسر 15 ساله ایست که خانه و زندگیش را رها می کند و قرار است سر سخت ترین پسر پانزده ساله ی دنیا باشد و کارهایی که در این راستا انجام می دهد، با زندگی فعلی من شباهت داشت. برای همین دوستش داشتم.
۲ نظر:
yani ketabi ke hanooz tamom nakarde boodio hey tabligh mikardi?!! vay bar man:D
جالب بود! منم وقتی نویسنده ها داستانشونو با توصیفات بی مزه کش میدن خیلی حرصم میگیره!!
ارسال یک نظر