۱۳۹۱ خرداد ۴, پنجشنبه

22 می 2012، آنکارا

 دفعه ی سومم بود که به بخش کنسولی سفارت مراجعه می کردم. البته هیچ وقت هم مشکل یا درخواست جدی نداشته ام و تقریبا همه اش برای پر کردن اوقاتم بوده است. بار اول مثلا رفتم و گفتم که من در ایران کنکور دکترا دارم  و می خواهم اینجا امتحان بدهم، لطفا درخواست مرا به وزارت علوم انتقال بدهید. آن ها هم کمی چپ چپ به من نگاه کردند و گفتند به احتمال بسیار بسیار زیادی این کار انجام شدنی نیست. من هم در پاسخ گفتم که خود می دانم ولی مادرم اصرار کرده اند و من آمده ام به وظیفه ام  جامه ی عمل بپوشانم، آنها هم پذیرفتند و درخواستم را فاکس کردند، هر چند خبری نشد. بار دوم برای پرس و جو و مشاوره راجع به وضعیتم مراجعه کردم و اینکه چگونه با برگ تردد به ایران برگردم. برایم توضیح دادند که دنگ و فنگ دارد و کسی باید برود وزارت امورخارجه ورضایت آن ها را جلب کند و ممکن است  کارت به وزارت علوم و نظام وظیفه و این ها هم بکشد و برو خوب به ریسک هایش فکر کن... دفعه ی سوم برای گرفتن پول از بانک ملت در آنکارا نیاز به اصلا پاسپورتم داشتم که دستم نبود و بانک هم کپی آن و سایر مدارکم را قبول نمی کرد. به سفارت رفتم و چون وضعیتم را می دانستند، قبول کردند مهر کپی برابر اصل برایم بزنند، اگرچه که اصل پاسپورتم دستم نبود...

اصلا همه ی این ها را خط بکشید رویش، نخوانیدشان. خودم چون حیفم می آمد و دیدم زحمت کشیده ام و نوشته ام پاکشان نکردم! اصلا فکر کنید  این ها فضاسازی نوشته است! می خواستم بگویم بار آخری که رفته بودم، یک خانوم جوان خیلی خوش تیپ، از این هایی که اگر تهران بود گشت ارشاد به خاطر حجابش می گرفتش  به همراه شوهرش،نامزدش، دوستش، هر چه، مقابلم نشسته بودند. آدامس می جویدند و گاهی آرام آرام حرف می زدند و گاهی بلند بلند. شوهرش، دوستش، نامزدش، کارمندان سفارت رابه آرامی مسخره می کرد یکی را به خاطر ریشش، آن یکی را به خاطر یقه ی دیپلماتش، آن یکی را به خاطر یقه ی بسته اش. در همین زمان ها بود که یک آقا  و خانم خارجی داخل شدند و به خاطر وضعیت نشستن بقیه مجبور بودند سرپا بایستند تا نوبتشان بشود. هیچ کس  به آنها کوچکترین توجهی نکرد. پس از چند دقیقه، همه جا را خوب برانداز کردم. کنار من یک جای خالی بود و کنار آن خانوم ایرانی که توصیفش در بالا بیان شد یک جای خالی که توسط کیفش پرشده بود. از جای خودم بلند شدم و به خارجی ها گفتم" Take a seat" و به خانومه هم گفتم لطفا کیفتون را بردارین من بشینم! خارجی ها کلی تشکر کردند و سر تکان دادند و لبخند زندند. از جیبم یک بسته آدامس در آوردم و به پسر کنار دستی ام تعارف کردم که یکی اش را برداشت و به خانومه هم تعارف کردم، دستش را دراز کرد و در میان راه گفت: ولی من که دارم آدماس می خورم! گفتم: خواهش می کنم ، به آقاتون تعارف کنید. گفت: اونم داره می خوره! بعدش هم اضافه کرد: " آقاتون، خیلی ایرانی شد!"  گفتم" آقاتون، دوستتون، هرچی!" در ادامه که باهاشان حرف میزدم فهمیدم که برای ثبت ازدواج از تهران آمده اند به آنکارا! چرا که خانواده هایشان مخالف بودند و خودشان می گفتند که حال دردسرهای شاهد بازی و این کارها را نداشته اند و بعدش هم می خواهند بروند به آلمان. آقا، شوهر، دوست، نامزد خانوم بورس فوق لیسانس دانشگاه اشتوتگارد  داشت و خانوم قبلا یک بار ازدواج کرده بود و برای همین توانسته بود به صورت مستقل از ایران خارج شود.

لابلای همین حرف ها، کاردار سفارت صدایم کرد و بعد از انجام شدن قسمتی از کارم،  پهلوی خارجی ها، صندلی قبلی خودم نشستم. تا آن موقع هیچ کس به آن ها توجهی نکرده بود. ازشان پرسیدم که اهل کجایید و برایم گفتند که آلمانی هستند و با موتور سیکلت ترکیه را گشسته اند و می خواهند بعدش برای 3 هفته با موتورسیکلت در ایران مسافرت کنند. برایشان گفتم که من هم 72 روزی می شود که برای ویزای انگلیس اقدام کرده ام و خیلی سخت گرفته اند و ایمدوارم که کارشان به خوبی انجام شود. در ادامه داشتم برایشان توضیح می دادم که اصفهان  شهر زیبایی است و نصف جهان است و اینها، حتما آنجا را ببنید، که به صورت ناگهانی این آقا، نامزد، دوست اون خانوم پرید وسط حرف هایم که نه اصفهان خوب نیست، بروید شیزار را ببینید، اصفهان فرهنگش اسلامی است، اسلام چیز مزخرفی است و فرهنگ و تاریخ اصیل ایران در شیراز است! اصفهان شاید سومین شهر ایران باشد و این حرف ها... جاخوردم، سکوت کردم، و از حماقت و بیشعوری  یک ایرانی به ظاهر شیک و متمدن تعجب کردم! کسی که نمی فهمد اصفهان و شیراز و تهران و همه ی اینها ایران است و چنین حرف هایی در برابر یک توریست که تا به حال ابران را ندیده است چقدر زشت است و تاثیر منفی دارد. من سکوت کردم و هیچ نگفتم، چرا که کوچکترین حرف من احساس تهوع فضا را دو چندان می کرد، و آن خانوم آلمانی هم  خودش فهمید. به قول پدرم این قدر این ها پیشرفته و آدم شناس هستند که از یک نگاه بفهمند دارند با چه کسی صحبت می کنند.

می دانید، می خواستم بگویم آدم ها را به ظاهرشان قضاوت نکنید! اگر آن کاردار سفارت ریش گذاشته است و یا یقه ی دیپلمات دارد آدم بد و بی سواد و املی نیست! خیلی هم مهربان و دلسوز است، دست و پا خیر است و واقعا به آدم کمک می کند. یا آن خانوم ایرانی به همراه آقایش، دوستش، نامزدش، هرچی، چون آرایش کرده است، لباس شیک پوشیده است، چون بورس اشتوتگارد دارد، آدم با شخصیتی نیست! حرفم این است که به رفتار آدم ها توجه کنید! حالم به هم  میخورد از این آدم های بیشعوری که نفرت و ناراحتیشان را با الفاظ رکیک و فخش های ناموسی بیان می کنند. از این آدم هایی که کیک هایی به شکل آلت تناسلی درست می کنند و عید عمر می گیرند و می خواهند به بهشت هم بروند... از این آدم هایی که ادعای روشنفکریشان  می شود ولی بسیار کوته فکرند، آدم هایی که سند جنایت مثلا فلان شخصیت مذهبی را پیپ کشیدنش در دوران جوانیش می دانند...


"Words are important. Your word is the most important of all. Your word is who you are."
 Tom Clancy




۴ نظر:

narges گفت...

khaili khob bood iman!
i like it :D

ناشناس گفت...

چه خوب و دلنشین نوشته بودی . همین

ناشناس گفت...

فیلم دختران رو ببین .

به امید روزی که دست به دست هم بدیم تا ایران رو دوباره ایران کنیم

ناشناس گفت...

دروغ که نیست که اصفهان فرهنگش اسلامیه و دروغ هم که نیست که اسلام چیز مزخرفیه! ولی فرهنگ و تاریخ اصیل ایران در اصفهانه. خیلیش در اصفهانه. ما خسته ایم. آقا به خدا ما خسته ایم. که توی فرنگ هم یکیتون بیاد بشینه و پیشمون و به شوهرمون بگه "آقاتون"! یعنی خسته مون کردین. خسته که شدیم اینجوری شدیم. شما حتمن میگی به ما چه مربوطه. ربطش اینه که این لایف استایل شماها بوده که به زور دارن به ما می چپونن. ربطش اینه که لایف استایل شما مال خودتونه باهاش خوشین. مال ما نیس و بمون زور میشه. ما ازتون خسته ایم! و شما اینو نمیفهمین چون به شما زور نشده. چون با اون چیز زوریه شما خوش بودین. ما عقده ای شدیم برادر! خسته ایم از ادبیاتتون خسته ایم از احترام گذاشتن به عقایدتون خسته ایم آقا خسته ایم خسته ایم. ما آلمانیه نیستیم که خسته نباشه ازتون.