باد نسبتا سردی می وزد، نه
از آن دسته باد هایی که نشود بیرون رفت وقدم زد. هوا اندکی دلگیر است برای پیاده
روی، مثل هوای قبل از باران. اگرچه یک بار تمامش کرده ام، " کافکا در
کرانه" را بر می دارم و به سمت کتابخانه ی آلمانی زبان نزدیک هتل راه می افتم.
اندیشه ی بازگشت به ایران، مشکلات و تنهایی هایش، پول هایی که باید پس بدهم و
خرجشان کرده ام، جدال میان یافتن شغل مناسب و فرصت ادامه تحصیل، سربازی، همه ی
این ها در طول مسیر، ذهنم را اندکی قلقلک می دهد. راستش خودم را در کوچه ی نفهمی گم و کور کرده ام و مثل خل وضع ها از ته دل خندیده ام هر وقت که با چنین افکاری روبرو شده
ام. چرا که هدف اصلیم دوام آوردن و هرچه راحت تر زندگی کردن در وضعیت کنونی ست و
چنین نگرانی ها و افکار پیچیده ای که متاثر از هزار و یک عامل زمینی و فرا زمینی
است، آرامیش ناپایدار حال را به هم می زند. سخن زیبایی از حضرت علی(ع) را آویزه ی
گوشم کرده ام، بدین مضمون که : " در وضعیت های دشوار و طاقت فرسا، مثل انسان
های آزاده شکیبا باشید و یا مانند آدم های ابله، بی خیال!"
مسئول کتابخانه خانم مهربانی
است. اولین باری که به این جا آمدم روزها و ساعات کاری کتابخانه را روی کاغذی
برایم نوشت. همین استقبال گرمش باعث شد چند باری به این جا پناه بیاورم و مثل
ناکاتا در "کافکا در کرانه" که هوش و سواد چندانی
نداشت، لابلای کتاب هایی که فقط می توانم عکس هایشان را تماشا کنم، نفس بکشم
و احساس غیر یکنواختی بکنم. از او کاغذی گرفته ام برای نوشتن، نوشته ای که لابه
لایش به سرم زده است از منظره ی خیابان روبرویم و خودم عکس بگیرم.
شاید شما دوست داشته باشید
فضای یک کتابخانه آلمانی در آنکارا را برایتان توصیف کنم. این که آیا تحت حمایت
کشور آلمان قرار دارد؟ این که میز و صندلی هایش چقدر مدرن و راحت است. یا اینکه
برایتان از دوبلکس بودنش بگویم و راه پله اش که از میان ساختمان با پله های مثلثی
پیچ می خورد و به طبقه ی بالایی که مشرف به خیابان است ختم می شود. یا از تلوزیون LCD اش با دستگاه های پخش DVD و هدفون های بزرگ و با کیفیت
و یا از DVDهایی که پرند از آلبوم های
موسیقی و فیلم های آلمانی برایتان بگویم. از مبل های راحتش که پوشیده شده است با
رویه ی چرم ارغوانی، از آن ها که می توانی رویشان لم بدهی، روزنامه بخوانی، موسیقی
گوش بدهی. یا از نورپردازی فضایش که توسط لامپ های هالوژنی است برایتان بگویم، یا
از کیفیت آمیزش نورهای زرد و سفیدش. یا از تابلوهایی که به دیوارهایش آویخته اند و
جغدهایی که دارند کتاب می خوانند، جغد هایی که از بس چشم هایشان بزرگ است از دور شک می
کنید که آیا عینک مطالعه به چشم زده اند؟ یا برایتان از کتابهایشان که گستره ی وسیعی از علومی
چون فلسفه، روان شناسی، جامعه شناسی، دین شناسی و ... را در بر می گیرد و از
جلدهایشان فقط می توانم اسم نویسندگانی چون هگل، هایدگر و فروید را تشخیص دهم، بگویم.
اما همه ی این ها به کنار،
مگر من برای شما می نویسم؟ یکی از چالش هایی که همواره با آن مواجه بوده ام، این
بوده است که آیا من برای خودم می نویسم یا مخاطبم؟ اگرچه که تلاشم این بوده که
برای خودم بنویسم، مثل همین نوشته، شده است که خودم مچ خودم را بگیرم که ببین! یا
این که ارتباط و رفتار ما انسان ها مثل تبادلات تجاری کالا به کالاست؟ اعتماد در
برابر اعتماد؟ به اشتراک گذاشتن احساسات و اندیشه ها در همان سطحی که هست؟ به زبان
ساده تر تب کردن برای کسی که برایت تب کند، بمیردش پیشکش! یا این که آدمی باید
خورشید باشد و بر همه بتابد؟ به بیان دیگر مثل سقراط در کتاب " ضیافت" افلاطون، به دیگران،
داشته هایشان و رفتارهایشان بی اعتنا باشد؟ خورشید بودن و بر همه تابیدن، انرژی
کیهانی می خواهد، حقیقتی که مانند کریستال شفاف به نظر می رسد و شاید کسانی هم که
چنین ادعایی دارند در وجود خویش عذاب می کشند. اریک فروم در کتاب ارزشمند
"هنرعشق ورزیدن" جایی می گوید: "مرا دوست می دارند، چون دوست می
دارم و این در مقابل عشق خام و کودکانه است که می گوید من دوست دارم چون دوستم می دارند".
در جای دیگری می گوید: " عشقی که نتواند در طرف مقابل شور و انگیزه را شعله
ور کند، عشقی بیهوده است". حرف هایی گیج کننده و شاید متناقض! بگذریم به سرم
زده است که تصویر جغد کتابخوان را برایتان نقاشی کنم...
Wer liest,
hat mehr
vom Buch
۷ نظر:
من خیلی زود و خیلی وقتا به این نتیجه رسیده ام که نمیشه برای خود نوشت! اصلن حرف مفته. نمیشه. حتا اگه یه جا بنویسی که هیشکی هیشکی هیشکی هم نخوندش باز توی پس کله ت یه جوریه که انگار مینویسی که یه روزی یه کسی یه کسایی میخوننش (بخوننش). همیشه برای یه گوش حرف میزنی ولو اینکه ندونی اون گوش کیه.برای گوش خودت حرف نمیزنی وگرنه همه حرفا رو توی دل خودت میگی و گفته ای. اصلن حرف مفته که میگن ما برای مخاطب نمینویسیم. اصن نمیشه. نه نمیشه.
حالا چکار کنم برات؟ من میخونمت. و روی همین حساب پرمدعایی نویسنده ها، وقتی نظر هم میذارم نگرانم! باور کن نگرانم! نظرم از نوشتن منصرفش نمیکنه؟ نظرم رو به اون جاش حساب میکنه یا نمیکنه؟ بدردش میخوره؟ باور کن حتا توی نوشتن نظر هم، واسه خودت تنها نمینویسی. هاهاهاهاهاها. خنده داشت این تهش. هیشکیمون دست از سر هیشکیمون برنمیداره. همه جا موی دماغ همیم و باید هم باشیم.
آن کس که مطالعه میکند، سهمش از کتاب بیشتر است
هر انسان کتابیست در انتظار خواننده اش
کلا فکر کنم آدم ها مینویسن که خونده بشن، وگرنه نمی نوشتن. منم فکر میکنم واسه خودم مینویسم ولی عجیبه که هربار یکی میخونه نوشتمو خوشحال میشم! حس جالبیه، انگار ذهنیاتت رو به دیگران انتقال دادی...
در مورد آدم ها... فکر کنم یه جاهایی معامله، یه جاهایی هم محبت بدون چشم داشت...این دوتا یجورایی موازنه میشه دیگه واسه همین زنده میمونیم حتما.
اینجا نوشتم یه روز که عصبانی بودم:
http://onequestionmark.blogspot.com/2011/06/blog-post.html
مومن کجا رفتی پس ما دلواپسیمو خبر بده کجای این دنیا داری روزگار میگذرونی. همراه غربتت بودیم بیخبرمون نذار.
منتظریم
salam! chera in blog update nemishe! yani mikhay begi kooooooooooli saret shologhe! :D
ارسال یک نظر