این روزهای خردادی یادآور اتفاق نامبارک و رنج آوری ست که بوی خون و چماق می داد. نمی خواهم حرف سیاسی بزنم یا بگویم ما بی شماریم و ...
می خواهم بگویم ظلم و ستم شاخ و دم ندارد! می خواهم بگویم همین من و تویی که از به خاک و خون کشیدن جسم مردم شعله ور می شویم و احساساتمان جریحه دار می شوند با آن آدم های ستمگر بد فرق چندانی نداریم. آنها مردم را به بازی گرفتند و تو انسانی را به بازی گرفتی که بهش مرتبا می گفتی: دوستت دارم!
آنها با گاز اشک آور مردم را به گریه واداشتند و تو با حرف ها و دروغ ها و فریب ها و ابهام ها و بی محلی کردن هایت...
آنها جسم و لبخند را نشانه رفتند و تو روح را، احساس را، عاطفه را، لبخند را و مهمتر از همه امید را...
آنها پیروز شدند و ما و اشک هایمان و آرزوهامان را به پشیزی نگرفتند و تو نیز پیروز شدی و اشک ها و آرزوها یم را ...
آنها انسان می کشند و تو نیز...
چه فرقی می کند؟ به فکر شاخ و دم نباش!
ظلم و ستم شاخ و دم نمی خواهد، و خریت نیز!
این حکایت همه ی من و تویی ست که ستم می کنیم و از ستم بیزاری می جوییم!