تقریبا
یک هفته ای است که با سرماخوردگی و تبعاتش هم گریبان بوده ام. این که فعل ماضی
نقلی به کار می برم شاید یه این خاطر باشد که هنوز هم که هنوز است، در دستمال های
کاغذی ها فین می کنم و با نشانه گیری آنها را از فاصله ی نه چندان دور، نه چندان
نزدیک به درون سطل پرتاب می کنم. تقریبا
یک هفته ای می شود که کرکره ی فیس پوک را پایین کشیده ام، در دهانه ی فیس بوق
پارچه ای چماله کرده و درونش چپانده ام تا صدایش دیگر بلند نشود، یا همان فیس
بوک خودشان، خودتان و خود سابقم را غیرفعال کرده ام. چنین تصمیمی از آن دسته تصمیم
هایی بود شبیه تصمیم برای خودکشی های انتزاعی یا شبیه تصمیم باری تراشیدن واقعی
سرم. شبیه تصمیم کسی برای ریختن مسکن هایش در سطل زباله، کسی که قلبش درد می کند و
تنها چیزی که دارد چند آرام بخشی است که دکتر برایش تجویز کرده باشد. یا شبیه
کودک جسوری که از ارتفاع می ترسد و خودش را به بالای دایو می کشاند یا شاید هم می
راند. کودکی که بیشتر ترسش را نظاره می کند تا تلالو چشمک زنان نور برخاسته
از سطح آب استخر را و در نهایت با چشم های بسته و یا شاید با چشمان کاملا باز
خودش را به درون ترس و وحشتش پرتاب می کند...
تقریبا
چند هفته ای
است که از نوشتن قسمت قبل می گذرد. علی رغم میل باطنی و قولی که به مادرم داده بودم
چند باری به طور خیلی سریع ، قاچاقکی و یواشکی به
فیس بوک سر زده و دوباره غیرفعالش کرده ام. هر بار که سر زده ام فهمیده ام که چه
کار خوبی کرده ام که از این جای مسخره، شاید بهتر باشد بگویم مزخرف، بیرون کشیده
ام! راستش را بخواهید اصلا به من چه مربوط که “Whats on your mind?” ، مگر شما دوست
خیلی خیلی صمیمی من هستید که برایم مهم باشد و به من مربوط باشد که در ذهن
شما چه می گذرد...