امروزهم پس از چک کردن فیس بوک و جیمیل و خوردن صبحانه و اصلاح کردن صورتم و دوش گرفتن و عطر تلخ زدن، با فکر اینکه همه جای آنتالیا را دیده ام و برای بار دوم به ساحلش می روم و تا عصر آنجا می نشینم و موسیقی گوش می کنم، خانه را ترک کردم. راستش همه ی موسیقی های ایرانی موبایلم را پاک کردم و به جایشان آهنگ های خارجی ریختم، بلکه هم زبانم خوب تر شود و هم مثل یک جوان خارجی زندگی کردن را تمرین کرده باشم.
در امتداد مسیرم نیم نگاهی به کیوسک اطلاعات توریست ها انداختم و شاید برای خود شیرینی و یا اینکه با کسی اندکی انگلیسی حرف زده باشم واردش شدم. به خانوم که آنجا بود گفتم که من شرق و غرب آنتالیا را رفته ام و در قسمت خلیج که تورسیتس هم هست زندگی میکنم، آیا پیشنهای برایم دارید؟ ایشان هم به من دوعدد آبشار معرفی کردند.
پس از تعویض دو عدد اتوبوس و مینی باس، به آبشار شالیلا رسیدم. محوطه ی خیلی زیبایی بود. حیف که کلمات من نمی توانند زیبایی آن را منتقل کنند. ولی اینقدر زیبا بود که من به محض ورود با خودم گفتم اینجا 4 ساعتی می مانم و موسیقی گوش می کنم و لذت می برم. یا مثلا آن قدر زیبا بود که سیب سبزی که با خود برده و بودم و قرار بود ساعت 4-5 بعد از ظهر بخورم را همان اول کار خوردم، چون سبزی و ترشی مطبوعش با فضای سبز و پرطراوتش سازگار بود. در بدو ورود جذب مرغابی ها و قوی های آنجا شدم و چندتایی عکس ازشان گرفتم و برایشان سوت زدم. ارتفاع آبشارهایش 10 متری میشدند. اگر چه که مثلا ارتفاع آبشار سمیرم خیلی بیش از این است و لی تفاوتش در این بود که دبی آبی که از این ارتفاع می ریخت، خیلی زیاد بود. به قدری که در پایین آبشار رسما جویبارهای خروشان به وجود می آورد. اولش ناراحت بودم که چرا کسی نیست که من هر مدل و فیگوری که دلم خواست ازم عکس بگیرد!
جلوتر که رفتم مرد عکاسی را دیدم یک طوطی بسیار بزرگ و زیبا بر دوشش بود و نفری 10 لیر می گرفت و طوطی را بر دوشتان می گذاشت و ازتان عکس می گرفت. راستش اولش بسیار در برابر چنین قرطی گیری هایی مقاومت کردم و سپس تسلیمش شدم! به طرف مرد عکاس رفتم و بهش پیشنهاد دادم که 5 لیر بگیرد و طوطی را بر دوشم بگذارد و با موبایلم که دوربین 5 مگاپیکسل داشت، از من عکس بگیرد. و خدا خدا می کردم که بهم نخندد، آخر دوربین خودش خیلی حرفه ای بود. بعد پسری که آنجا بود و دوربین 25 مگاپیکسلی کانون با زوم اپتیکال خوفی هم داشت، گفت برایت عکس می گیرم و ایمیل می کنم برایت.
خوش شانسی من که اسمش را می گذارم هدیه ی خدا، این بود که اوهم تنها بود و کسی نبود ازش عکس بگیرد و اگر چه ترک بود ولی از استانبول به آنتالیا برای کارش آمده بود. کارش کارگردانی رسانه بود. این آغاز دوستی ما بود. در انواع و اقسام مدل ها و فیگورها و با زوم های مختلف و خیلی چیزها که من اسمشان را در عکاسی بلد هم نیستم، عکس گرفتیم. برایش گفتم که اگرچه من دوربین خوفی ندارم ولی حس زیبایی شناختی ام خیلی خوب است و درست تشخیص م یدهم که چه عکسی را باید چه جوری و از چه جایی گرفت و اینکه در آینده یک دوربین متوسط و نه خیلی حرفه ای خواهم خرید.
به پیشنهادش ناهار را آنجا خوردیم، اگرچه که من سیر بودم و قصد ناهار نداشتم. ناهار عبارت بود از نان و پنیر و سبزی داغ! روش پختش این گونه بود که سبزی و پنیر را روی خمیر خیلی نازک نان می ریزند و خمیر را روی سبزی ها می کشند و سپس در رئی خمیر را کره می مالند و داخل تنور می گذارند. خود ترک ها که خیلی دوست دارند این غذا را. خواستم حسابش کنم اجازه نداد و پس از کلی اصرار او و مقاومت من وقتی کارت ویزایش را کشید، دستگاه مورد نظر نتوانست با بانک ارتباط برقرار کند و من 13 لیر پرداخت کردم. ه رچه بهش م یگفتم که آقا قسمت این بوده است که مهمان من باشد، توی کتش نمی رفت، یعنی قبول نمی کرد و میگفت که باید به بانک برویم و من پول بگیرم و بهت بدهم.
در راه بازگشت، کلی از دخترهای ترک و ایرانی و فرهنگ ها و سن ازدواج و دوست دختر و دوست پسر و موهای بلوند و چشم های آبی و اینکه دخترهای ترک از موهای سیاه و چشمان قهوه ای خوششان می آید و ایرانی ها برعکس حرف زدیم.
در آخر کار هم عینک ری بنی که تازه خریده بودمش و شیشه هایش به رنگ آبی آسمانی بودند و به چهره اش می آمد را بهش هدیه کردم. نمی دانید که چقدر خوشحال شد.
ادامه دارد....
در امتداد مسیرم نیم نگاهی به کیوسک اطلاعات توریست ها انداختم و شاید برای خود شیرینی و یا اینکه با کسی اندکی انگلیسی حرف زده باشم واردش شدم. به خانوم که آنجا بود گفتم که من شرق و غرب آنتالیا را رفته ام و در قسمت خلیج که تورسیتس هم هست زندگی میکنم، آیا پیشنهای برایم دارید؟ ایشان هم به من دوعدد آبشار معرفی کردند.
پس از تعویض دو عدد اتوبوس و مینی باس، به آبشار شالیلا رسیدم. محوطه ی خیلی زیبایی بود. حیف که کلمات من نمی توانند زیبایی آن را منتقل کنند. ولی اینقدر زیبا بود که من به محض ورود با خودم گفتم اینجا 4 ساعتی می مانم و موسیقی گوش می کنم و لذت می برم. یا مثلا آن قدر زیبا بود که سیب سبزی که با خود برده و بودم و قرار بود ساعت 4-5 بعد از ظهر بخورم را همان اول کار خوردم، چون سبزی و ترشی مطبوعش با فضای سبز و پرطراوتش سازگار بود. در بدو ورود جذب مرغابی ها و قوی های آنجا شدم و چندتایی عکس ازشان گرفتم و برایشان سوت زدم. ارتفاع آبشارهایش 10 متری میشدند. اگر چه که مثلا ارتفاع آبشار سمیرم خیلی بیش از این است و لی تفاوتش در این بود که دبی آبی که از این ارتفاع می ریخت، خیلی زیاد بود. به قدری که در پایین آبشار رسما جویبارهای خروشان به وجود می آورد. اولش ناراحت بودم که چرا کسی نیست که من هر مدل و فیگوری که دلم خواست ازم عکس بگیرد!
جلوتر که رفتم مرد عکاسی را دیدم یک طوطی بسیار بزرگ و زیبا بر دوشش بود و نفری 10 لیر می گرفت و طوطی را بر دوشتان می گذاشت و ازتان عکس می گرفت. راستش اولش بسیار در برابر چنین قرطی گیری هایی مقاومت کردم و سپس تسلیمش شدم! به طرف مرد عکاس رفتم و بهش پیشنهاد دادم که 5 لیر بگیرد و طوطی را بر دوشم بگذارد و با موبایلم که دوربین 5 مگاپیکسل داشت، از من عکس بگیرد. و خدا خدا می کردم که بهم نخندد، آخر دوربین خودش خیلی حرفه ای بود. بعد پسری که آنجا بود و دوربین 25 مگاپیکسلی کانون با زوم اپتیکال خوفی هم داشت، گفت برایت عکس می گیرم و ایمیل می کنم برایت.
خوش شانسی من که اسمش را می گذارم هدیه ی خدا، این بود که اوهم تنها بود و کسی نبود ازش عکس بگیرد و اگر چه ترک بود ولی از استانبول به آنتالیا برای کارش آمده بود. کارش کارگردانی رسانه بود. این آغاز دوستی ما بود. در انواع و اقسام مدل ها و فیگورها و با زوم های مختلف و خیلی چیزها که من اسمشان را در عکاسی بلد هم نیستم، عکس گرفتیم. برایش گفتم که اگرچه من دوربین خوفی ندارم ولی حس زیبایی شناختی ام خیلی خوب است و درست تشخیص م یدهم که چه عکسی را باید چه جوری و از چه جایی گرفت و اینکه در آینده یک دوربین متوسط و نه خیلی حرفه ای خواهم خرید.
به پیشنهادش ناهار را آنجا خوردیم، اگرچه که من سیر بودم و قصد ناهار نداشتم. ناهار عبارت بود از نان و پنیر و سبزی داغ! روش پختش این گونه بود که سبزی و پنیر را روی خمیر خیلی نازک نان می ریزند و خمیر را روی سبزی ها می کشند و سپس در رئی خمیر را کره می مالند و داخل تنور می گذارند. خود ترک ها که خیلی دوست دارند این غذا را. خواستم حسابش کنم اجازه نداد و پس از کلی اصرار او و مقاومت من وقتی کارت ویزایش را کشید، دستگاه مورد نظر نتوانست با بانک ارتباط برقرار کند و من 13 لیر پرداخت کردم. ه رچه بهش م یگفتم که آقا قسمت این بوده است که مهمان من باشد، توی کتش نمی رفت، یعنی قبول نمی کرد و میگفت که باید به بانک برویم و من پول بگیرم و بهت بدهم.
در راه بازگشت، کلی از دخترهای ترک و ایرانی و فرهنگ ها و سن ازدواج و دوست دختر و دوست پسر و موهای بلوند و چشم های آبی و اینکه دخترهای ترک از موهای سیاه و چشمان قهوه ای خوششان می آید و ایرانی ها برعکس حرف زدیم.
در آخر کار هم عینک ری بنی که تازه خریده بودمش و شیشه هایش به رنگ آبی آسمانی بودند و به چهره اش می آمد را بهش هدیه کردم. نمی دانید که چقدر خوشحال شد.
ادامه دارد....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر