شاید در آینده بخواهم کتابی بنویسم. از حالا به مقدمه اش فکر می کنم. چه مقدمه ای بهتر از همین پست هایی که تا به حال نوشته شده و هر کدام رنگ و بوی خاص خودش را دارد.
بگذارید از شب قبلش برایتان بنویسم که با دوستم علیرضا به زیارت حضرت معصومه رفتم و دعا کردم که این سفر با همه ی استرس هایش، تنهایی هایش در یک ترکیه ی نا امن 12 سال پیش و ترسان به سان فیلم آدم برفی، با همه ی قرض هایش، ختم به خیر شود. دعا کردم که ویزایم تایید شود. آهنگ نیلوفرانه ی افتخاری را که در ماشین با دوستم گوش می کردم فراموش نمی کنم...
از اوج آسمان ها یک شب مرا صدا کن...
از قم تا فرودگاه امام در هاله ای از خستگی و خواب آلودگی , نگرانی سپری شد...
برا پرواز در ساعت 4 بامداد روز 1 شنبه مورخه ی 21 بهمن 1390، ا زساعت 1 در فرودگاه حضور به هم رساندم. از نحوه ی بازجویی کردن حضرات سپاه که مجبورمان کردند کفش هایمان را بیاوریم و با دمپایی از Gate رد شویم هیچ خوشمان نیامد.
ترکیه را از بالا سراسر سفید دیدم، سفید سفید، پوشیده از برف...
تغییر در شرایط موجود را ابتدا از هوای منهای 10 درجه و سپس از تمیز کردن خودم در دستشویی با دستمال کاغذی متوجه شدم...
ادامه دارد...
۱ نظر:
میدونستی که خوشحال میشم
اما...
خدا به همراهت
موفق باشی
ارسال یک نظر