بعضی چیزها را باید همان موقع که داغ هستند خورد یا شنید، مثل سیب زمینی سرخ کرده یا حرف های الان من که می بایستی دیشب یا صبح زده می شد.
نه اینکه حافظه ام فراموش کارشده باشد و تلخی هایش محو شده باشند...
شب قدر من هم ، همه اش در فکر او گذشت. اسمش را بگذاری داغ، غفلت، عشق، تفکر زائد یا هرچیز دیگری... این گونه سپری شد. این روزها دچار شده ام به دلتنگی...
از همان ابتدایش گفتم: "همان بهتر که ساکت باشه این دل"، گوشه ای نشستم و گفتم:
نه اینکه حافظه ام فراموش کارشده باشد و تلخی هایش محو شده باشند...
شب قدر من هم ، همه اش در فکر او گذشت. اسمش را بگذاری داغ، غفلت، عشق، تفکر زائد یا هرچیز دیگری... این گونه سپری شد. این روزها دچار شده ام به دلتنگی...
از همان ابتدایش گفتم: "همان بهتر که ساکت باشه این دل"، گوشه ای نشستم و گفتم:
«یا ایها العزیز مسنا و اهلنا الضر و جئنا ببضاعه مزجاه فاوف لنا الکیل و تصدق علینا انالله یجزی المتصدقین»
. هنگامي كه آنها بر او [= يوسف] وارد شدند، گفتند: «اي عزيز! ما و خاندان ما را ناراحتي فرا گرفته، و متاع كمي «براي خريد موادّ غذايي» با خود آوردهايم؛ پيمانه را براي ما كامل كن؛ و بر ما تصدّق و بخشش نما، كه خداوند بخشندگان را پاداش ميدهد.»
چشمان من این روز ها شده است ، پرسش روزانه ی دوست و آشنا که این چشم ها چرا این قدر خسته است؟ پف کرده است! سرخ است. خواب الوده است و ...تا آنجا دوستم در روز سوم با واکنش جدی من روبرو شد و گفت : آخر زیبا شده است، خمار است!
و من کودکانه در روز بعد درپاسخ پرسش یکی از دخترهای دانشکده که چند سالی ازمن بزرگتراست گفتم: خوشگل شده است؟
بگذریم... این چشم ها بوسه می خواهد!
چندین سال پیش، آن موقع ها که 2 تا ماهی ی قرمز نوروزی را میشد 300 تومن خرید، آن وقت ها که من کودکی بیش نبودم، عزیزی که در خانه ی مان میهمان بود، به من پول داد و من سوار چرخم شدم و خوشحال دوتا ماهی خریدم. از آن روز مهرش به دلم نشست ...بانو عذرا شهیر، دختر عمه ی مادرم بود که دیروز پرواز کرد...روحش شاد.