تعریف
جزیره ی بیوک آدا را در استانبول بسیار شنیده بودم. تبلیغات تورهای تفریحی که
ایرانی ها را با کشتی به این جزیره می برند و پذیرایی شام و رقص و نوشیدنی های
الکلی و غیر الکلی به قیمت 70 دلار، زیاد به چشمم خورده بودند. البته مثل سایر
جاهای ترکیه من هیچ دیدی نداشتم نسبت به این جزیره، اصلا نمی دانستم که جزیره است!
در آخر هم به خاطر توصیه ی عمویم شال و کلاه کردم و به خاطر وضعیت اقتصادی تصمیم
گرفتم که مثل یک مسافر که از جنوب بخواهد به کیش برود بلیط لنج و کشتی بخرم. اینکه
می گویم از جنوب، یه این خاطر است که نمی دانم کیش در کدام استان جنوبی کشور است و
حالش را هم ندارم بروم در گوگل جست و جو کنم.
در
طول مسیر هتل تا اسکله که با تراموا پیموده می شد با سه خانواده ی ایرانی که تازه
رسیده بودند، آشنا شدم و اتفاقا مقصد همه ی مان هم بیوک آدا بود. شاید برای آن ها
این که من ده روزی میشد که در ترکیه بودم
و تنها بودم و از آنکارا با اتوبوس به استانبول آمده بودم جالب بود وبه طور نسبی
به دید یک آدمی که سال ها مقیم ترکیه بوده است نگاه می کردند. به نظرم این آشنایی
یک جورهایی کار خدا بود، چون خیلی خوش گذشت و اصلا هیچ دلیلی هم نداشت که به
یکدیگر اعتماد بکنیم و آشنایی به وجود می آمد. آخر می دانید ضرب المثلی انگلیسی
هست که می گوید: "هیچ اعتمادی بین دزدان وجود ندارد" و من تعمیمش داده
بودم به اینه هیچ اعتمادی بین ایرانی ها در خارج از کشور وجود ندارد! خانواده ی
اول که از خوزستان آمده بود و من نمی دانم به چه ترجیه فلسفی اول خطابشان می کنم، متشکل از 4 نفر بود: پدر
خانواده فرهنگی بود، پسرش که سوم دبیرستان بود و اسمش نوید بود، دخترش که عقد کرده
بود و شوهرش در فیلیپین فکر کنم پزشکی می خواند، و مادر خانواده.
خانواده ی دوم متشکل از 4 نفر بود که از تهران
آمده بودند: پدر پویان که کارمند یک جایی شبیه بانک یا سازمان حفاظت از محیط زیست
بود و اصالت شمالی داشت و درحال ساختن یک ویلای نقلی در شمال برای خودشان بود. خود
پویان که یک پسر شیطان تپل و قد بلند که فکر کنم سال اول دبیرستان بود و در
یکی از مدرسه های خوب تهران درس می خوند، یعنی پدر و مادرش برایش هزینه ی زیادی می
کردند که در آینده یک آدم حسابی بشود. شاید بهتر باشد پویان را با صفت های تخس و
با مرام معرفی کنم. خواهر پویان به اسم فانیذ، (فانیز؟) که یک دختر 5، 6 ساله
با چشم های آبی و موهای قهوه ای بلند، زیبا و بسیار دوست داشتنی که اخلاقی بسیار
غیر خطی داشت! و خوب این اخلاق برایش بسیار لازم بود تا بتواند در کنار چنان
برادری زندگی کند و یا بر او چیره شود. مثلا من این جوری شنیدم که یک بار که از
خواب بیدارش کرده بودند و بد خواب شده بود، بدون هیچ تعارفی، نوید پسر خانواده ی
شماره ی یک را به یک سیلی محکم مهمان کرده بود! و مادر خانواده ی شماره ی دو که
فکر کنم درست حدس زده باشید، مادری بسیار صبور و مهربان و خوش اخلاق! خانواده
ی شماره ی سه که یک زوج جوان، بسیار مهربان و دوست داشتنی و پر انرژی بودند به اسم
اسد و حمیده. اسد که یک مهندس مکانیک بود و در کارخانه ی سایپا کار می کرد واز ترمز های
خوب ABS
پراید تعریف می کرد و ادعا می کرد که بهترین سیستم ترمز جهان است و اگر خوب کار
نمی کند به دلیل فلان نقص سیستم دیگر است و نه خود سیستم ترمز! من، نوید و پویان
هم بهش چپ چپ نگاه می کردیم و دقیقا یادم نمی آید که آیا بهش این حقیقت را گوشزد
شدیم که: " آ شیر آبم باز......" یا نه.
از
استانبول تا بیوک آدا را با یک کشتی که بعدا فهمیدم لنج بوده است و من هنوز که
هنوز است فکر می کنم که کشتی بوده، پیمودیم. در طول مسیر دریایی چندین جفت دلفین
دیدیم که در آب های دریای مرمره قوس می زدند و با سرعت زیادی شنا می کردند. آن قدر
سرعتشان زیاد بود که فرصت نمی شد ازشان عکس گرفت. چیزی حدود یک ساعت ونیم سفرمان طول کشید و
در این مدت در طبقه ی بالای کشتی مشغول بودیم به گرفتن عکس از دریا وکشتی هایش و
پرچم سرخ رنگ ماه و ستاره ی ترکیه که با وزش باد استوار ایستاده بود. امتحان
کردن فیگورهای مختلف برای عکس و صحبت کردن راجع به اینکه چرا ما ایرانی ها همیشه
مثل یک چوب، صاف می ایستیم و عکس می گیریم در حالی که خارجی ها بلدند که کجا چه
قرتی گیری هایی در بیاورند که عکسشان خیلی خوشگل بشود. چه می دانم مثلا با دست
راستشان اشاره می کنند به یک جایی یا کج می ایستند و .... حقیقت جالبی که خودم
کشفش کرده بودم را برای اسد و خانمش فاش کردم که " همیشه یک نفر کم است برای
عکس گرفتن". این که من چون تنها بودم و کسی را نداشتم ازم عکس بگیرد همیشه
مجبور بودم از کسی خواهش بکنم که با موبایلم ازم عکس بگیرد. شما که دو نفرید برای
این که با هم باشید باید از نفر سومی
خواهش کنید که از شما عکس بگیرد و به همین ترتیب خانواده هایی با جمعیت بیشتر.
وقتی
به جزیره رسیدیم، بعضی از افراد گروه گرسنه شان شده بود و با لقمه هایی که مامان
هایشان از صبحانه ی صبح هتل برایشان گرفته بودند به دنبال ما می آمدند. تنها
افرادی لقمه نداشتند که مامان هایشان دنبالشان نبود، افرادی مثل من، اسد و خانومش
و پدر و مادر ها! به خاطر لذت بیشتر و متفاوت بودن و اینکه توجیه اقتصادی داشت
تصمیم گرفیتم که دور جزیره را پیاده برویم. تصمیمی که با مخالفت نیمی از گروه
روبرو شد ونهایتا بنا براین شد که نیمی
پیاده بروند و نیمی با کالسکه. هوا ملایم بود و آفتابی. در ابتدای مسیر که هنوز
خیلی دور نشده بودیم هر کالسکه از کنارمان رد میشد می گفت که راه خیلی زیاد است و
خسته می شوید و 3 ساعتی باید راه بروید و البته که ما گول حرف هایشان را نخوردیم
که می خواهند ما را خرمان بکنند که ازمان پول بگیرند برای کالسکه.
جزیره
فضایی بسیار آرام، خلوت وشاد داشت. تکه به تکه می ایستادیم و از خانه های زیبا و
بزرگش که احاطه شده بودند با انبوه درخت های بلند و سر به آسمان کشیده عکس می
گرفتیم. زیبایی خانه هایش آن قدر بوده است که من ازشان از زوایای متفاوت خیلی عکس
گرفته ام. از گربه هایی که به صف در آفتاب نشسته بودند و ما را نظاره می کردند و
اصلا از ما نمی ترسیدند عکس گرفتیم. گربه ای دیدیم که بیشتر پوستش سفید و دارای یک
چشم آبی و یک چشم سبز بود! مامان پویان ترسید که مبادا جنی، چیزی باشد ولی ما عین
خیالمان نبود! شاید این جوری بهتر متوجه زیباییش بشوید که محل مناسبی بود برای
اینکه از دنیا و قیل و قالش دور باشید و همزمان از خانه های مجهز، اینترنت پرسرعت
و کافه های شیک و بستنی های خوب و صدای کالسکه ها لذت ببرید.
در
طول مسیر کوچه های درازی را میدیدیم که انتهایش به دریا ختم میشد و دو طرفش آراسته
شده بود به درخت هایی که خیلی زودتر از رسیدن فصل بهار شکوفه داده بودند. دو چیز
برایمان خیلی جالب بود: 1- این که ماشین و موتورسیکلت درجزیره بسیار ناچیز بود و
فقط می بایست حواستان به کالسکه ها می بود که زیرتان نکنند. 2- این که هوای جزیره
اصلا شرجی نبود، هوایش شبیه هوای کوهستان پاک و پرطراوت بود.
بر
روی تنه ی درختان جنگلی کرم هایی شبیه هزارپا دیدیم که به صورت صف به دنبال هم
حرکت می کردند. بعدا که پیله های کرم ابریشم را در بالای شاخه های بلند درختان دیدیم،
فهمیدیم که شاید آن ها کرم ابریشم بوده اند. از بس که تنهایی به من و پویان فشار
آورده بود و البته برای مسخره بازی، شده است جاهایی که درخت را بغل کرده ایم و عکس
گرفته ایم. درطول راهپیماییمان، از جنگل به عنوان پناهگاهی برای مدتی دستشویی کردن
استفاده شد و پس از این استراحت کوتاه که به
مانند قول شاعر به از عمر هفتاد و هشتاد سال است به ادامه ی راه پیمایی پرداختیم و
آنجا بود که اسب های سفید و قهوه ای متالیک که گروهی مشغول چریدن بودند را دیدیم.
منظره ای بسیار رویایی بود.
از
این جا به بعدش خستگی، تشنگی و گرسنگی در چهره های اعضای گروه موج می زد. به دنبال
راه میانبری بودیم تا زودتر به اسکله برسیم. ولی در این میان چیزی که تمامی نداشت
شیطنت های پویان بود که مثلا سر به سر سگ های نگهبان خانه ها می گذاشت و باهاشان
کل می انداخت در پارس کردن، تا آنجا که سگ
بد بخت کم می آورد! البته جاهایی هم بود که پویان اصلا جرات نمی کرد که بخواهد
شیطنت کند، از بس که سگش بزرگ بود! اصلا سگ نبود، خرس بود! وزن سگ با آن قیافه ی
درهمش به راحتی120 کیلو می شد!
حدودا
ساعت 3 بعد ازظهر بود که به اسکله رسیدیم . تصورمان این بود که آن نصفه ی مرفه گروه
که با کالسکه رفته بود صبر کرده است تا ناهار را با هم بخوریم! اعضای گروه تا به آن وقت نه لهماجون خورده بودند
و نه پیده، دو غذای خوشمزه ی ترکی! از بس که قیمت غذایش خوب و مناسب بود، در
آخرغذا کل انداخته بودیم به سفارش دادن لهماجون های 2 لیری! و البته چون چایی
رستوران بر خلاف جاهای دیگر رایگان بود نفری چند تا چایی هم نوشیدیم یا به قول شما با
طناب مفتی خودمان را دار زدیم!
پس
از خوردن ناهار و پر کردن معده هامان، تا من آمدم نمازم را بخوانم، بچه ها رفته بودند
و دوچرخه کرایه کرده بودند، ساعتی 5لیر! اگرچه بر خلاف استراتژی صرفه جویی بود ولی
وسوسه ی سرعت در سرازیری های جزیره بر هرچه استراتژی بود پیروز شد. با بچه ها و
اسد و خانومش جایی ایستایدم برای عکس گرفتن، روبروی دریا ولی با اختلاف ارتفاع چند
متری. زیر پایمان سقف های فلزی و کاذب کافه های ساحلی بود و پشت سرمان خانه های
ویلایی. پویان جیشش گرفته بود و از آنجا که از همه ی دنیا فارغ بود خیلی آسوده رفت
و شلوارش را کشید پایین و شروع کرد به آبیاری سقف هرچه کافه بود. یادم نمی آید که
آن موقع چشم هایش را بسته بود یا نه، ولی به قول شاهین نجفی" با چشم های بسته
تا ته جهان ریدن..." ما بیشتر به جای اینکه تعجب کنیم دلمان را گرفته بودیم
از خنده. در همین حین یک آدم ترک هم از ساحل ما را دید و دوربین به دست، و رو به
پویان به خاطر فاصله ای که داشت، فریاد کشید که داری چه غلطی میکنی؟! (البته من ترکی بلد نیستم و این
برداشت من است از حرف های آن آقای ترک) پویان هم خیلی آسوده و چیز به دست، خندان
گفت که داریم عکس می گیریم و به کارش ادامه داد! خودم الان که دارم این ها را می نویسم
دلم را گرفته ام از خنده!
پس
از دوچرخه سواری، برای استراحت رفتیم بستنی بخوریم، بستنی های ایتالیایی. از
حکایات پویان در این قسمت از داستان می شود به این اشاره کرد که رفت در یک مغازه
دست هایش را شست و در مغازه ی کناری بستنی خورد، مغازه دار چشم هایش چهار تا شده
بود، باور بفرمایید جان عزیزتان! اگرچه بستنی هایش گران بود ولی خب خیلی خوشمزه
بود!
به
هنگام غروب و در مسیر بازگشت به استانبول، ، مرغ های ماهی خار مهمان تکه های کوچک
نان که برایشان پرت می کردیم شده بودند. در هوا می بلعدیند و پرواز می کردند. من
برای مدتی یک تکه نان را با دستانم در هوا نگاه داشتم و به اسد گفتم در وقت مناسب
عکس را بگیرد. تنها کسی بودم که یک مرغ ماهی خار آمد و غذا را از دستانم ربود و
پرید و تنها کسی هم بودم که یک عکس رویایی از این صحنه داشت.
این حرکت سریع و نا به
هنگامش منجر به شادی همگی ما و بقیه ی مسافرانی شد که آن جا بودند. وقتی هوا تاریک
و سرد شد به داخل کشتی بازگشتیم. با خواهش های فراوان فانیذ برایمان رقصید و واقعا
هم عالی می رقصید. ما دست می زدیم و او می رقصید. پس از مدتی نه تنها ما بلکه
دیگران هم برایش دست میزدند. همه برای فرار از این انتظار رسیدن به استانبول
همراهمان شده بودند. چند پسر ایتالیایی آمدند و برایمان رقصیدند.
پس
از اتمام مراسم رقص، من به وسط سالن کشتی رفتم و به زبان انگلیسی برای همگان توضیح
دادم که صبح فردا آغاز سال جدید ملت ایران است و ما برای همین جشن گرفته ایم.
در مسیر بازگشت به هتل هایمان، فانیذ که حسابی با هم دوست
شده بودیم ودستش در دستم بود و عکس زینب را بهش نشان داه بودم که هم سن و سالش است،
با لحن صادقانه و کودکانه از من پرسید که امشب می یای هتل ما، پیش ما می خوابی؟ مانده بودم که چه جوابی بهش بدهم که دلش نشکند،
که گفت دروغ نگیا! از دروغ خوشم نمیاد! راستش انتظار یک خداحافظی گرم را داشتم از
اعضای گروه، که لابلای ترافیک و پشت چراغ قرمز هول هولکی با اسد و خانمش خداحافظی
کردم، بقیه زودتر رفته بودند.