۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۴, یکشنبه

13 می 2012، آنکارا

تا جایی که یادم می آید، امروز صبح پس از خوردن صبحانه ای که تا چند وقت پیش رژیمی اش فراموش شده بود و پس از چک کردن های روزانه و اندکی چت های بی روح و کسل کننده، لپ تاپم را بستم و به پناهگاهم شتافتم، پناهگاهی که سفیدیش مثل خانه ی اسکیموهاست و نرمی اش مثل نرمی بدن خرس هاس سفید قطبی. چشم هایم را بستم، روشنایی روز هرچند  کم توان بود، ولی باز هم دشمنی سرسخت برای سرخی پشت پلک هایم بود. با حرکاتی سوسماروار خودم را از پناهگاه سفید به چمدان ارغوانیمم رساندم و  پس ازاین شصت و چند روزه، برای اولین بار روسری سفید مادرم را از جیبش بیرون کشیدم. بی خیال از تلاش و هیاهوی کتاب فروش های پشت پنجره ی هتل  و آدم هایی که راجع به کتاب ها حرف می زنند، خزان خزان خودم را به زیر پتو کشاندم. بی خیال از همه ی قیل و قال ها و سرخوردگی میل هایی که داشته ام، روسری را دور سرم بستم تا این بار همه جا شب بشود، شبی که در آن همه ی چراغ ها خاموشند. 
با همه ی تلاش هایی که می کنم خوابم نمی برد، اگرچه که  روح و جسمم سنگین است. فکرهایم در تاریکی پرواز می کنند. به تنهایی خودم فکر می کنم و آن را شبیه مسیر تکاملی می یابم که از ساحل به قصد عمق اقیانوس آغاز شده باشد. به پیش ترها فکر می کنم که تنها بودم و چیزهایی که کفاف تنهاییم را می دادند، به رابطه هایی که به قول پدرم مانند گل های مصنوعی بی روح و بی لطافت بودند.آن وقت ها تنهاییم را به گردن دیگران می انداختم و برایش دلیل هایی می تراشیدم که هنوز هم شاید به درست بودنشان بی اعتقاد نباشم. آن وقت ها عمق تنهاییم به اندازه ی ساق پای بچه ای بود که در آب فرو رفته باشد. 
خواب یا بیداربودنم را نمی دانم، رویا دیدن یا اندیشیدنم را هم متوجه نیستم. احساس می کنم که از ساحل به قدری دور شده ام که در آستانه ی تلاش و تکاپو برای تنفس قرار گرفته باشم. این تنهایی خودخواسته ی جدید که آمیخته شده است به انتظار و غربت. فکر و رویاهایم همچنان به بال و پر زدن خودشان ادامه می دهند و من هرچه بیشتر به عمق اقیانوس فروشدن را احساس می کنم. ازعمقی فروتر می روم که نور از آن عبور نمی کند. اگرچه همه جارا  تاریکی مطلق فرا گرفته است ولی غرق شدن، همچنان ادامه دارد.

 با ضربه های ملایمی که به بدنم وارد می شود، می پندارم به کف اقیانوس نشسته ام. این جا زندگی، البته اگر بشود نامش را زندگی گذاشت، معنای دیگری دارد. حس کردن توسط فرایند ناشناخته ای که تا به حال تجربه اش را نداشته اید، انجام می شود. از دور پل معلقی می بینم. حضور نامفهموم چنین پلی در کف اقیانوس، مثل نوار لابیرینس که یک رو یا دو رو بودنش برایم همواره معمایی پیچیده بوده است، توجهم را به خودش جلب می کند. هر چه بیشتر تلاش می کنم برای به تصویر کشیدنش، بیشتر از مفهوم و حقیقتش فاصله می گیرم. 
به پل که نزدیک تر می شوم، جنب و جوش های نامتعارفی را از طرف کف اقیانوس حس می کنم، شاید جنب و جوش هایی شبیه پوست ماری که به خود می پیچید. زیر پل دره ایست که در آن هیچ چیز نیست، جز انبوه و شدت اغتشاش جریان آب. جریانی گرداب مانند در کف آرام اقیانوس که به ناکجا می بلعدت....ناگهان چیزی شبیه الهام، در فضای پرواز رویاهایم جرقه می خورد:  چیزی شبیه این که : بسته به آن چه در دل داشته ای، یا از این پل می گذری و تنهاییت به کمالی که هنوز نمیشناسیش می رسد و یا همچون پر کاهی، دچار چنین گرداب سهمگینی خواهی شد. چیزی شبیه پرنس در ابله داستایوفسکی، مسیر رشدت نه تنها به کمال نمی انجامد، بلکه تا ابد در ناکجا سرگردان خواهی بود.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

avarin avarin....

امید..... گفت...

یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت .......
دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت ....

تا از خیال گنگ رهایی رها شود....
بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت ........