۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۳, چهارشنبه

1 و 2 می 2012، آنکارا

دیروز یعنی یکم ماه می، به توصیه ی یکی از دوستانم که در سفارت ایران باهاش آشنا شده بودم ووضعیتی شبیه من داشت، به مدرسه ی ایرانی ها رفتم برای ارائه ی این پیشنهاد انسان دوستانه و خدا خواهانه که با توجه به قابلیت ها و توانایی هایم وظیفه ای را به عهده بگیرم، وظیفه ای از آموزش ریاضی و فیزیک و معرفی رشته های دانشگاه به بچه های دبیرستان گرفته تا انشا و خوش نویسی برای بچه های دبستان، از شیر مرغ تا جان آدمیزاد! وظیفه ای که در قبالش نه اجری می خواستم و نه چیزی. صرف اینکه وقتم را پر می کرد و احساس مفید بودن و در تماس بودن با بچه ها را به من می داد کافی بود. 
از طرف دیگر به خاطر تجربه ای که از اقامت در سوریه در سال های 1999 و 2000 داشتم و آشنایی با فضای امنیتی و استعلام ها و زیراب زدن های همکاران  فرهنگی و ... تقریبا می دانستم که کاری نشد است و بیشتر به این خاطر به سمت مدرسه حرکت می کردم که یک روز دیگر از این انتظار را به نوعی متفاوت گذرانده باشم. در طول مسیر 40 دقیقه ای که سر بالایی بود و پیاده می رفتم حتی به این هم فکر کردم که ممکن است چایی هم برایم نیاورند. برخورد مدیر آن جا مناسب بود و با پذیرایی یک چای و کمی گپ زدن با یکدیگر و آرزوی موفقیت پیشنهادم را رد کرد.
یکی از بزرگترین اشتباهاتی که هنوز هم به اشتباه بودنش مشکوک هستم این بود که حتی قبل از خروج از ایران هم با خودم تصمیم گرفته بودم که  ترکی را یاد نگیرم. حتی شب آخر در کتاب فروشی که بودیم به جای کتاب ترکی استانبولی در سفر، انگلیسی در سفر را برداشتم! اگر چه که زبانم خوب بود و تافل داده بودم و این ها، ولی گفتم در این کتاب حداقل چند لغتی پیدا خواهد شد که بلد نباشم و همان چند لغت را به کل زبان ترکی ترجیه دادم! ولی با خودم فکر می کردم که  این 51 روزی که در ترکیه گذشته است فرصت خیلی خوبی بوده است برای یادگیری یک زبان خارجی دیگر و افزدونش به انگلیسی و عربی. به عنوان مثال با امام جماعت مسجد کجاتپه که انگلیسی نمی دانست و من هم ترکی بلد نبودم، به زبان عربی حرف می زدم. بماند که گاه افسوس می خورم که چرا به عربی آن چنان که شاید و باید اهمیت نداده ام. 
در راستای چنین افکاری و به مصداق ضرب المثل شریفه ی "ماهی را هر وقت از آب بگیری، تازه است"، امروز یعنی دوم ماه می به مرکز آموزش زبان فارسی که زیر نظر رایزنی فرهنگی ایران است و نزدیک هتلم بود مراجعه کردم. مدیر آن جا آدم جوانی بود و همکارش همسرش بود یا شاید بهتر باشد بگویم که همسرش همکارش بود. تفاوت این دوجمله خود جای بحث دارد! من خانم جوانی را آن جا دیدم که بعدا آقای رییس گفت که ایشان همسرم هستند! خلاصه که اندکی وضعیتم را برایشان شرح دادم و اینکه کتاب ترکی استانبولی در سفر را می خواهم. آن ها هم با برخورد خیلی گرم و استقبالی که شایسته ی که دو دکترای زبان و ادبیات فارسی باشد مرا تحویل گرفتند. این برخورد گرمشان که الته سرپایی بود و چایی هم نداشت مرا وسوسه کرد که پیشنهاد خداپسندانه ی دیروزم را این جا هم مطرح کنم. پس از اندکی حرف زدن و اینکه شاید بتوانم در صفحه آرایی کتاب هایشان بهشان کمک کنم احساس کردم که دیگر باید خداحافظی کنم. با آقای مدیر دست دادم و بسیار ابراز خوشحالی کردم و کتاب را برداشتم که بروم که گفت: ببخشید باید برای کتاب پول بدهید!
باور کنید با شنیدن چنین حرفی مثل دانشجویی که رابطه اش با استادش خیلی خوب است و به هنگام ورود به کلاس، استادش با لبخند می گوید، ببخشید شما اجازه ندارید به کلاس وارد بشوید، جا خوردم! این همه جمله ی قلمبه سلمبه را سرهم کرده ام تا ادب را رعایت کرده باشم! و الا از همان اول باید می گفتم که بد جوری شیر فنی خوردم! به روی خودم که نیاوردم و گفتم خواهش می کنم! چنین کتابی در ایران 3000 تومان است. ایشان هم گفتند که 10 لیر باید بدهی، البته خیلی محترمانه و همراه با اندکی  منت! از 15 لیری که داشتم 10 لیر بهشان دادم و زدم بیرون! اندکی با اغراق برایتان بگویم که کارد بهم می زدید خونی در نمی آمد! آخر این ها فکر نمی کنند که کسی مثل من که 51 فروز این جا مانده است و اقامتش را به دید یک مسئله ی بهینه سازی نگاه می کند که از و سر و ته همه چیز می زند، تیغ های ژیلتش هر کدام را دو تا چند بار مصرف می کند، پرتقال ها را آنگونه انتخاب می کند که پوست نازک تری داشته باشد و پولش را صرف پوست پرتقال نکرده باشد! چنین کسی مگر مغز خر خورده است که برای یک کتاب 3 هزار تومانی، 10 لیر بدهد؟! ولی می دانید، این چنین آدم هایی شما را در کار انجام شده قرار می دهند، با پنبه سر می برند، از اعتماد شما که از محبت و برخورد گرمشان ناشی شده سو استفاده می کنند. درست مثل احساس دختری که هم کلاسی دانشگاهش که پسر باشد برای اولین بار دستش را روی پایش بگذارد! احساسی بین جسارت فریاد کشیدن و نه گفتن و ترس بی کلاس جلوه کردن. تازه در طول مسیرم به سمت صرافی متوجه شدم که کتاب چاپ سال 1380 است و  قیمت پشت جلدش 1000 تومان بوده است.

.............................................................

پی نوشتی که بدون هیچ وقفه ای نوشته شده باشد:
همه اش تقصیر داداشم است! اگر که طولانی شد و یا زیادی خشت زده ام بخاطر تعریف هایش بود که حتی خودم در ابتدا فکر کردم دارد مسخره ام می کند! اینکه غرق در نوشته هایم شده است و این ها... آخر به نویسندگی و شعر و اینها آدم قوی است و اندیشه ی بالایی دارد، این شد که جوگیر شدم :)

۳ نظر:

علامت سوال گفت...

کماکان سفرنامه هاتون رو با علاقه دنبال مینماییــــم :)

zmb گفت...

من نمی دانم چرا وبلاگ های جدید که می روم از پایین شروع می کنم به خواندن، همیشه جدیدترین مطلب آخرین مطلبی است که می خوانم،
آن صد دلاری را هرگز خرج نکنید، یعنی این را وقتی فهمیدم که دو هزاری روز مبادای توی جیبم را خرج کرده بودم و بیست و پنج کیلومتر راه پیش رو داشتم تا برسم به شهر و بانک! خدا رحم کرد لای قرآنم یک دویست تومانی نو بود، این ماجرا مربوط به سالهای ارزانی است البته!
و سلام

ناشناس گفت...

سلام آقا ایمان؛ چطوری؟ نمی دونستم وبلاگ داری. دیشب حضرت اخوی گفتن. قلم خیلی خوبی داری. اصلا بهت نمیومد. یاد شبای عاشورای امسال کردم که با بچه های آیه با هم بودیم. گفتی داری میری ولی باورم نمیشد. یادته بهت گفتم فرار نخبه ها که می گن شمایی؟ گفتی الان بحث موندن اوشکولاست و من هم مثل خر تو جوابت.... هرجا که هستی مثل همیشه موفق باشی همیشه همان ایمان با ایمان. با ذهنی پر از جولان باشی. و بد نیست گاهی هم به یاد ایام جوانی زمزمه کنی: شیما گل من ... گل خوشگل من...