۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۴, پنجشنبه

3 می 2012، آنکارا

گاهی می شود که چشم هایم درد می گیرند، کاسه ی خون که نه ولی قرمز می شوند. یک بار پیرمردی در یکی از پارک های زاینده رود از رنگ چشمانم خوشش آمده بود و می گفت رنگ چشمانت عسلی است! من خودم چشم های آبی دوست دارم مخصوصا وقتی با موهای بلوند و بلند همراه باشد! خب طفلکی ها چشمانم حق دارند، هر شب مدت 7 ساعت زل می زنند به صفحه ی LCD لپتاپم و شده اند دریچه ی ارتباط مجازی من با دنیا. گاهی اوقات با خودم فکر می کنم که چه چیزی مرا بسیار خوشحال خواهد کرد؟ اینکه پدر و مادرم بیایند به ترکیه، باهم باشیم و برویم استانبول و آنتالیا و آنکارا را بهشان نشان بدهم؟ خسته ام، حسش نیست! اینکه یک دوست دختر خوب داشته باشم و هرشب چند بار باهاش سکس داشته باشم؟ لذتی ندارد وقتی بعد از سکس باید پوچی زندگیت را نظاره گر باشی و او هی بوست بکنید و در بغلت بفشاردت. اینکه برگردم ایران و منتظر باشم؟ دهن سرویس کن است  این که هر روز فامیل بیایند و مجبور باشی برای همه شان از سیر تا پیاز را تعریف کنی و روبرویت لبخند بزنند و در دلشان بخندند و بگویند: ایشاللا درست میشه! حتی گاهی فکر می کنم که ویزا هم خوش حالم نخواهد کرد! درست مثل وقتی که شنیدن خبر قبولی بدون آزمونم برای  فوق لیسانس امیرکبیر خوش حالم نکرد. آخر می دانید  کشتی گیری را در نظر بگیرید که پس از تعداد زیادی کشتی دهن سرویس کن و سخت، بهش مدال طلا بدهند. آن قدر خسته است و بدنش درد می کند که مجالی برای خوش حالیش باقی نمی ماند. به قول علی کریمی: تویش خودش را کشته است و بیرونش مردم را!

امروز قصدش را نداشتم که حضوری بروم ویزایم را پی گیری کنم. همه چیز هم آرام بود. ولی وقتی مواجه شدم با خطاهایی که سایت می داد، مجبورشدم که از هتل بزنم بیرون، 1 ساعت سر بالایی را راه بروم تا برخورد سرد و کوتاه و بی روح مدیر ترک World Bridge را تحمل کنم و بشنوم که خبری نیست و برگردم. در طول مسیر پاهایم درد می کردند و این ناشی از ورزش سنگینی بود که 3 روز پیش کرده بودم. به خاطر کافکا، جو گیر شده بودم و تمام حرکات پای تکواندو را که بر می گردد به زمانی بین 12 تا 8 سال پیش انجام داده بودم. به نظر من هاروکی موراکامی، نویسنده ی بزرگی است و به خوبی کافکایش را به تصویر کشیده است و هیچ جایی بزرگ نمایی نکرده است. به عنوان مثال کافکای 15 ساله اش می توانست مثل من ابتکار داشته باشد و با بطری های 5 لیتری آب معدنی که وزنی معادل 5 کیلوگرم داشته اند، تمرین های بدنسازی انجام بدهد، اسکات بزند، پرس سینه، سرشانه، جلو بازو، ساعد و .... ولی  چنین ابتکاری از کافکای 15 ساله شاید نا محتمل به نظر برسد. اصلا هرچی! می خواستم ابتکارم را به رختان بکشم. 

صرف نظر از درد ساق هایم، همه چیز عادی بود. گه گاهی خیال می کردم که این بار که می روم ویزایم را می دهند و این خطای سایتشان سر همین بوده است و امروز چندمین نذر سخت مادرم تمام می شود و گفته است که ویزایم را امروز می گیرم. در WorldBridge هم اتفاق خاصی نیفتاد. ولی وقتی مسیر بازگشت را قدم می زدم و موسیقی گوش می کردم انگار که یک گوله ی آتش شده باشم. شاید به خاطر این حرف مسئول آن جا بود که گفت به ترک ها یک تا  دو هفته ای ویزا می دهند! یا شاید به خاطر آن حرفش که گفت نامه برایشان بنویس و بعدش بلافاصله اضافه کرد: نامه نوشتنت را ادامه بده تا جوابش را بدهند! در ذهنم نامه ای به کنسول انگیس نوشتم و برایشان شرح دادم که شما هیچ خری نیستید! برخورد آمریکا خیلی عاقلانه تر، منطقی تر از شماست! پاسپورتمان را بهمان می دهند و می گویند خبرتان می کنیم. در سایتشان نمی زنند 3 هفته و بعد به 3 ماه بکشد! این که شما که دم از حقوق بشر می زنید و آدم های نجیبی هستید، شوالیه  و جوانمرد بوده اید، شمایی که در عرصه ی علوم انسانی پیشتاز هستید، ای کاش می دانستید که با کارهای نا به خردانتان چه فشار روحی سنگینی به یک انسان دارید وارد می کنید!  اینکه مگر دارید به یک مجرم فراری ویزا می دهید یا فکر کرده اید که من از هیچ جای دیگر این کره ی خاکی دعوت نامه نداشتم؟ این که نمی فهمید چه کسی از شما درخواست ویزا کرده است؟ کسی که تمام بک گراندش سفید است و از خودتان بورس گرفته است، خودتان که جلسه تشکیل دادید و موافقت کردید....

ما چوب دو سر طلا هستیم و هیچ خری هم نیستیم! تنها جرم ما ایرانی بودنمان است. و باور بفرمایید که ماهم هیچ خری نیستیم. در ادامه ی قدم زدن هایم نامه ای نوشتم به مسئولین کشور با این عنوان که آقای مسئول، من شما را با صدای بلند خر خطاب می کنم! من آدم خیلی ترسویی هستم ولی اصلا نگران نیستم که مرا به زندان بیفکنید و بزنید دهنم را سرویس کنید. چرا که شمایی که به مانند مالک اشترهستید، زمانی که بر سر حضرت مالک اشتر خاکستر زغال ریختند و مسخره اش کردند، در عین حال که امیر بود و قدرت داشت به مسجد رفت و برای آن فرد دعا کرد و نماز خواند. به این فکر می کردم که آیا خدا این ها را به خاطر افکارشان، گفتارشان، دستوراتشان بازخواست می کند؟ مگر علی(ع) نفرمود که اگر مسلمانی از شنیدن این سخن که خلخال از پای زن یهودی ربوده اند بمیرد، عجیب نیست؟ آن وقت پشت پرده دستور می دهید که بریزید سفارت انگلیس را اشغال کنید، بشکنید،پاره کنید و ...؟ آیا خدا این آقایان را به خاطر وضعیت دشواری که من درش به سر می برم بازخواست خواهد کرد؟ البته همه ی این ها در افکارم گذشت. باور بفرمایید همین الان هم که این ها را نوشته ام میترسم که یک جوری خودشان بلدند بزنند دهنم را سرویس کنند، باور بفرمایید که بلدند، خوبش را هم!

مثل همیشه در پارک قو، نشستم و دو ساعتی کافکا در کرانه را خواندم ، آرام شدم و یادم آمد که قرار است من و کافکا سر سخت ترین پسرهای 25 و 15 ساله ی دنیا باشیم!


۳ نظر:

امید :* گفت...

هیچوقت فکر نمیکردم به ابن خوبی بنویسی
صحنه سازی های نوشته هات اساسا منو میزاره جای خودت!
نوشته هات نشون میده واژگان قوی ای داری.
دوست دارم ایمااااااان
:*

ناشناس گفت...

این ترکیه چه داستان ها در دل نهان دارد از ایرانی های منتظر. تو که کارت به سال نکشیده معلوم میشه، ایرانی هایی هستند که سال ها معطل بوده اند.

علامت سوال گفت...

آره، اینطور نیست که اینجایی ها خر باشند ولی اونوری ها آدم. آسمون همه جا آبیه... مسئله اینه که آدم یه وقتی از سروکله زدن با خرهای همیشگی خسته میشه و مجبوره بره زندگی با خرهای جدیدی رو تجربه کنه. گاهی تنها چیزی که زندگی رو قابل تحمل میکنه امید به تغییر وضعیت فعلیه. بدترین حالت وقتیه که آدم حس میکنه هر کاری که میشده تو زندگیش انجام داده و هر موفقیتی که امکانش بوده رو کسب کرده و حالا دیگه چیزی نمونده که بخواد انجام بده...مسیرزندگیش دیگه انگار رو به جلو پیشرفتی نداره! وقتی که دیگه حتی دومین قبولی بدون آزمون هم نمیتونه قانعش کنه و اینجا نگهش داره...اینجاست که میفته تو مسیر اسکالرشیپ و ویزا.... ولی من راضیم به همینکه یه چیزی هست هنوز که با امید بستن بهش و تلاش براش بتونم ادامه بدم زندگیمو.