۱۳۹۱ دی ۷, پنجشنبه

26 دسامبر 2012، Swansea




















When each breath is wearing the lungs...
وقتی هر نفس می ساید ریه ها را ...

۱۳۹۱ آذر ۲۰, دوشنبه

10 دسامبر 2012 Swansea


دیشب توی ماشین داشت یکی از این آهنگ های ایرانی قرطی پخش می شد، یه جایی رسید که همش خواننده که می گفت فلان جا که می رم به یادتم، فلان چیز به یادتم و اینا، بعد یهویی یه پسر بچه ی 5 ساله ی ایرانی متولد انگلیس، نه پایین گذاشت و نه بالا و ادامه داد آهنگو: "دست شویی که می رم به یادتم!!!" من :/ ،مامانش :| همه :!
خلاصه بعدش گفت چیه این ایرانیا اه! همش میگن عاشقتیم و اینا!!! اه!
بعدش مامانش گفت حالا خارجیاش چی می خونن؟!
گفت: I am sexi...
:))

۱۳۹۱ آذر ۱۵, چهارشنبه












برای آدم ها مرز بگذارید
مرز صمیمیت
مرز تماس فیزیکی
مرز رفتار
مرز کلام.
شما این مرز را تعیین کنید
و همیشه یک قدم عقب تر بایستید، همیشه...

۱۳۹۱ آبان ۲۹, دوشنبه

18 نوامبر 2012، Swansea


وقتش رسیده است که بنویسم، زمان حساسیست که حتما باید ثبت شود، فقط نمی دانم از لابلای آبگوشت، تضاد و تغییرات، دکترا، شکر وسپاس، نهال نوپا، محرم و نوحه، رقص و شراب و پارتی، ازدواج، فرهنگ و ارزش ها، تمیز کاری و فکر واندیشیدن، حذف دوست کردن در فیس بوک، از کجا باید شروع کنم!
امروز صبح بعد از دوشب متوالی با جوی شاد و سنگین خودم را به تمیزکاری مشغول کردم. دو هفته ای می شد که شاید تمیزکاری نکرده بودم. بیشتر ازخود تمیزکاری شاید فکر و اندیشه هایش را دوست دارم. فکر و اندیشه هایش متفاوت است از آن دسته فکر و اندیشه هایی که موقع عذا خوردن آدمی دارد. از فیلم نارنجی پوش فقط این دیالوگ مربوط به فنگ شویی ش را دوست داشتم که می گفت: زدودن زباله ها باعث تمیز شدن روح و روان آدمی می شود.
این که می گویم زمان حساسی شده است، به این خاطر است که آرام آرام تضاد ها را یکی یکی مشاهده می کنم. شاید خنده دار باشد که این روزها بیشترش را با نوحه های حاج محمود کریمی سپری می کنم و مثلا دیشب به مهمانی تولد چندتن از دوستان خارجیم رفتم. راستش رفتنش به این خاطر بود که قول داده بودم از دوهفته ی قبلش و آن موقع نمی دانستم که دو هفته ی دیگرش محرم است. پارتی، شراب با درصد های مختلفی از الکل، رقص و موسیقی راک با صدای بلند، رقص و پایکوبی و حرکات Nasty دوستان که ناشی از مست بودن بود، چیزهایی بود که من نظاره گرش بودم. یا مثلا شب قبلش که با بچه ها به روضه رفتیم و بعد از شام روضه به مهمانی دوستان ایرانیم رفتم و تا صبح شلم بازی کردیم و آهنگ های شاد گوش می کردیم...
حدود ساعت دو شب، داشتم با بنجامین دوست خوب آمریکاییم از پارتی برمی گشتیم وصحبت می کردیم، بهش گقتم بنجامین من مثل نهالی نوپا هستم که در معرض آب و هوایی متفاوت قرار گرفته باشد، پر از تضاد و تفاوت... لبخندی زد و گفت: درست مثل دکترایت که خودت باید مسیر زندگی ات را انتخاب کنی، این که می خواهی چه مسیری را طی کنی و چه کاری را انجام دهی...
و من خدا را شکر می کنم که مرا در چنین موقعیت سخت و دشواری قرار داده است، این که قلم مو را به خودم داده تا نقاشی کنم و نظاره گرم باشد...

۱۳۹۱ آبان ۱۶, سه‌شنبه

6 نوامبر 2012،Swansea



















خواهر من دریاست،
هر جا که باشد، خواهر من است
حتی اگر من خورشید نباشم...

۱۳۹۱ مهر ۲۷, پنجشنبه

18 اکتبر 2012، Swansea

اصلا حالا که این طور شد، با این که هیچ طوری هم نشده است، اصلا بدون هیچ بهانه ای بگذارید اعترافی بکنم: نمی دانم  دقیقا یک طوری شده ام، مخصوصا وقتی صبح ها می خواهم کارم را آغاز کنم تا وقتی می خواهم کارم را به فرجام برسانم. همه اش دوست دارم با یکی حرف بزنم ولی در عین حال نه با هرکسی و نه راجع به هرچیزی. احساس تشنگی که آبی برایش گوارا نیست...

۱۳۹۱ مهر ۲۱, جمعه

12 اکتبر 2012، Swansea

یکی از روزهای همین دو هفته ی پیش وقتی داشتم  روی تردمیل مطابق برنامه ی جدید و دشوارم می دویدم، لابلای احساس  خستگی و رنج به این اندیشیه رسیدم که تردمیل جای ایستادن و استراحت کردن نیست، باید مطابق برنامه ی  از پیش تعیین شده اش بدوی  یا استراحت کنی تا تمام شود، مگر نه با سر به زمین می خوری...

در جریان زندگی یا باید شنا کرد یا باید غرق شد...

۱۳۹۱ مهر ۱۵, شنبه

6 اکتبر 2012،Swansea


تقریبا یک هفته ای است که با سرماخوردگی و تبعاتش هم گریبان بوده ام. این که فعل ماضی نقلی به کار می برم شاید یه این خاطر باشد که هنوز هم که هنوز است، در دستمال های کاغذی ها فین می کنم و با نشانه گیری آنها را از فاصله ی نه چندان دور، نه چندان نزدیک به درون سطل پرتاب می کنمتقریبا یک هفته ای می شود که کرکره ی فیس پوک را پایین کشیده ام، در دهانه ی فیس بوق پارچه ای چماله کرده و درونش چپانده ام تا صدایش دیگر بلند نشود، یا همان فیس بوک خودشان، خودتان و خود سابقم را غیرفعال کرده ام. چنین تصمیمی از آن دسته تصمیم هایی بود شبیه تصمیم برای خودکشی های انتزاعی یا شبیه تصمیم باری تراشیدن واقعی سرم. شبیه تصمیم کسی برای ریختن مسکن هایش در سطل زباله، کسی که قلبش درد می کند و تنها چیزی که دارد چند آرام بخشی است که دکتر برایش تجویز کرده باشد. یا شبیه کودک جسوری که از ارتفاع می ترسد و خودش را به بالای دایو می کشاند یا شاید هم می راند. کودکی که بیشتر ترسش را نظاره می کند تا تلالو چشمک زنان نور برخاسته از سطح آب استخر را و در نهایت با چشم های بسته و یا شاید با چشمان کاملا باز خودش را به درون ترس و وحشتش پرتاب می کند...

تقریبا چند هفته ای است که از نوشتن قسمت قبل می گذرد. علی رغم میل باطنی و قولی که به مادرم داده بودم چند باری به طور خیلی سریع ، قاچاقکی و یواشکی به فیس بوک سر زده و دوباره غیرفعالش کرده ام. هر بار که سر زده ام فهمیده ام که چه کار خوبی کرده ام که از این جای مسخره، شاید بهتر باشد بگویم مزخرف، بیرون کشیده ام! راستش را بخواهید اصلا به من چه مربوط که “Whats on your mind?” ،  مگر شما دوست  خیلی خیلی صمیمی من هستید که برایم مهم باشد و به من مربوط باشد که در ذهن شما چه می گذرد... 


۱۳۹۱ مهر ۳, دوشنبه

23 سپتامبر 2012، Swansea


این که بتوانی تعطیلات را به خوبی پشت سر بگذرانی، کار ساده ای نیست...

همیشه و در همه جا چیزهایی برای نگاه کردن وجود دارد، برگی که در حال افتادن است، مورچه ای که از درخت بالا می رود، ابری که شکل های مختلف به خود می گیرد...

دیوانه بازی، کریستین بوبین

۱۳۹۱ شهریور ۲۳, پنجشنبه

13 سپتامبر 2012، Swansea


حالم شاید خیلی خوب نیست، سرفه های مداوم و ... تقریبا 20 دقیقه ی دیگه دوباره وقت دکتر دارم
از شدت ندونم به کاری داشتم یه نگاهی به وبلاگم می انداختم که چشمم به این قسمت از فالی که پدرم واسم زده بودند افتاد:



بدين سپاس كه مجلس منورست به دوست
گرت چو شمع جفائي رسد بسوز و بساز

روندگان طريقت ره بلا سپرند
رفيق عشق چه غم دارد از نشيب و فراز


همین

۱۳۹۱ شهریور ۲۱, سه‌شنبه

11 سپتامبر 2012،Swansea


 
"ارادت آقا! خیلی ارادت! از اوضاع و احوالِ فسیبوقی‌ات پیداست که آن ورِ آبهای آزادی... خوش به بخت و اقبالت! تو الان دقیقاً آن ورِ آزادی هستی... گیرم که مثلِ منی دلش برایت خیلی تنگ شده. خاصّه اگر شیربرنجِ داغ و مصفّای مادرِ مهربانت هم زینتِ سفره‌ی دیدارمان باشد..."
یاسین

سلام یاسین جان آن روز، آن موقع بهت قول دادم که پاسخ گفتگوی خاموشت را در یه پست وبلاگی به طور مفصل بنویسم، تا آخر هفته... می دانی یاسین جان، از بین همه ی قاریان قرآن صوت عبدالباسط را بسیار دوست دارم. آدم را به یاد مرگ می اندازد، حال و هوای وصال دارد. بچه که بودم، مادر بزرگم که فوت شده بود از شب تا به صبح عبدالباسط می خواند و من در کنار مادر و خاله هایم می پلکیدم... الان، این هفته، این چند ساعت مدام به صوت آسمانیش گوش میدهم، چیزی شبیه آهنگ رویای یک مرد یانی،" One man’s dream " که عاشقش بودی... هال و هوایم این جوری است، از فرش تا عرش، از آلبوم خراباتی هایده تا صوت قرآن...

سرما خورده ام. شاید بدجور، شاید ساده. مهم نیست، درست مثل مهم نبودن خوبم یا خوب نیستم پاسخ چطوری؟  باید صبر کرد. راستی تو هم مثل من معتقدی که صبر به معنای تحمل کردن شرایط سخت و دشوار است؟... ببخشید چند لحظه ای نبودم، رفته بودم دنبال قرص و داروهایی بگردم که از ایران آورده بودم، یافت می نشد، سرماخوردگی بزرگ سالان می خواستم به اسیتامنوفن اکتفا کردم. می دانی یاسین، همه ی بدنم درد می کند، سردم است، آبریزش بینی دارم، پرده ی گوش هایم صدای بازشدن در می دهند. گلویم می سوزد و این جور لوس بازی ها...
دلم اصلا لوس بازی می خواهد. دلم می خواهد کسی باشد که برایش لوس بازی کنم. دلم تخت خودم را می خواهد با اتاقم که از صبح تا عصر آفتاب داشت و گرم بود. دلم مامانم را می خواهد تا برایم شیربرنج داغ درست کند. ببخشید چند لحظه برم دست شویی و بیام، از بس که چایی و مایعات داغ می خورم هر بیست سی دقیقه ای..! داشتم می گفتم، دکتر هم که بروی اگرچه با کلاس و خوش برخوردند و در ظاهر رایگان است ولی برایت دارو نمی نویسند، می گویند بدن خودش باید آنتی بیوتیک تولید کند، ویروس آنتی بیتویک نمی خواهد و از این حرف های چرت و پرت که برو استراحت کن و این ها...

اینجا تنهاییش بد است. من روزهای هفته و بعضی وقت ها شنبه و یکشنبه را که همان پنج شنبه و جمعه ی خودمان باشد را هم می روم دانشگاه. اگرچه آن جا هم تنها هستم ولی فکرم درگیر تنهایی و این حرف ها نیست، فکرم درگیر این است که این گره مسئله ی لامصب چرا باز نمی شود! صبح می روم تا عصر، عصر باشگاه می روم و ورزش های هوازی از قبیل دویدن و این ها انجام می دهم. طبق برنامه روزی یک ساعت معادل 500 کالری  قرار است انرژی مصرف کنم تا خوش تیپ تر شوم! ولی اینکه عرق از سر و صورتم سرازیر است را دوست دارم. مثل سگ تند تند نفس نفس زدنم را دوست دارم. می دانم شاید "مثل سگ" تعبیر زیبایی نباشد ولی حس می کنم وجودش لازم باشد.

ولی وقتی مریض باشی، باید استراحت کنی، یعنی جز در خانه ماندن کاری نداری. یعنی کسی را نداری باش حرف بزنی، مادرت نیست برایش آخ و اوخ بکنی و یا وقتی بهتری، بنشینی اختلاط کنی باهایش و الکی راجع به عروس آینده ات حرف بزنی. یعنی تنهایی، یعنی سردت است، یعنی خودت باید مادر و یا همسر خودت باشی، بروی سوپ و چایی و اسباب امید درست کنی...
این حرف ها  به این معنی که من اینجا دوست ندارم نیست، شاید تعداد دوست هایم بیشتر از ایران هم باشد. ولی دوستت که مادرت نمی شود. با دوستت می توانی آخر هفته ها بروی رستوران شام بخوری و کنار دریا قدم بزنی، عکس بگیری. ولی شاید دوست داشتن برای وقت های خاصی ست، شاید برای همیشه نیست. ببخشید بروم دست شویی و برگردم... داستان "اتق من شر احسنت علیه، از شر کسی که به او نیکی کرده ای پناه جوی" مولانا را شنیده ای؟ معنایش شاید این باشد که از کسی نباید انتظار داشته باشی، شاید البته ...

 بگذریم، حرف برای زدن بسیار است، برای نزدن هم شاید بیشتر. دلم می خواست برایت بگویم که می خواهم از فیس بوک یا به قول تو فیس بوق بکشم بیرون و چرا هایش و این جور حرف ها... ولی این ها به کنار وقت بیماری، شاید اسب سخن زیاد راندن کار جالبی نباشد، شاید کرکره را باید زودتر پایین کشید. ولش کن، خیلی دلم می خواست این را قشنگ تر و خوشگل تر بنویسم که: همه ی ما در هر شرایطی باید مثل آن نخودی که در قابلمه ی داستان مولانا می جوشید و از درد و رنج گله می کرد، صبور و شکیبا باشیم، ولی حالش را ندارم. اسب سخنم مثل سگ نفس نفس می زند...

ایمان



۱۳۹۱ شهریور ۱۲, یکشنبه

2 سپتامبر 2012، Swansea

There are some moments in which you feel the need of pure talk to someone who you believe in his maturity. Some of these moments that your spirit feels hunger…

۱۳۹۱ شهریور ۹, پنجشنبه

30 آگوست 2012، SwanseaT


This morning every thing was fine although  the alarm disrupted my sleeping twice. Then I took a hot shower as usual. Eating low fat cream with pure honey as a breakfast and listening to music playing throw my cellphone was the beginning of enjoyment. The happiness completed when the music was stopped the mobile rang unexpectedly. It was my brother and mother told me that Amir Abbas, my nephew has born a few minuets ago... Welcome AmirAbbas ;)

۱۳۹۱ مرداد ۱۱, چهارشنبه

1 آگوست 2012، Swansea

همیشه ی همیشه آن سکانس سریال " در چشم باد " برایم زیباییش را نگاه خواهد داشت. آن سکانسی که پس از 2 هفته یا اندکی بیش تر وقفه، پخش شد.آن سکانسی که ناگهان این گونه آغاز شد. پارسا پیروزفر، پس از انبوهی از ناراحتی ها و غم های گران مثل غم از دست دادن پدر، غم کشته شدن عشقش، غم اسارت، غم تبعید و ...در ساحل دریا می دوید. خلبانی را کنار گذاشته بود و دکتر شده بود. دکتری که هر روز صبح در ساحل می دوید و بعدش دوش می گرفت، یک لیوان شیر می خورد و سر کارش می رفت. دکتری که پرستارش عاشقش شده بود، پرستاری که زیبا بود.
برای کسی مثل من که آن زمان احساس هم ذات پنداری می کرد با همه ی کسانی که دچار غم و اندوه عشق و بی معرفت بازی هایش بودند، تماشای چنین آغاز ناگهانه ای بسیار غافلگیرانه بود. چه جور برایتان بگویم، شاید مثل چشمکی غیر منتظرانه از کسی که  بسیار دوستش دارید. یا شاید مثل فلاش یک دوربین، یا مثل احساس لحظه ای که از بالای چندین پله لیز می خورید و در آستانه ی افتادن هستید  و انتظار درد بسیار دارید، ولی نمی افتید... همان زمان بود که آرزو کردم جایی برای ادامه تحصیل بروم که دریا داشته باشد. دریایش ساحلی داشته باشد برای دویدن، دانشگاهش بین جنگل و دریا باشد. همیشه از کنار ساحل قدم زنان به دانشگاه بروم و در برگشت هم. Swansea جایی بود که آرزوهایم تحقق یافت. پذیرفته شدنی بود که آشکارا لطف خدا را در آن بتوانی نظاره کنی.
ماه شده است که من اینجا رسیده ام و اینجا چیزی ننوشته ام. اتفاقات جور و واجور بسیاری در این 2 ماه رخ داده است که برایتان تعریف نکرده ام. البته اگر برای شما نوشتن بود که شاید حالا حالا هم نمی نوشتم، چون حالش را نداشتم! آخر تصورش را بکنید آدم روزه باشد، از صبح ساعت 9 که به دانشگاه رفته باشد، 6 عصر به خانه برگشته باشد و تازه 3 ساعت دیگر هم باید صبر کند و از همه مهمتر یا شاید بهتر باشد بگویم از همه تازه تر، اینکه خوابش هم بیاید! مدتی هم بود که برادرم مسعود در وبلاگش ننوشته بود و صدای نقدخوانندگانش، ببخشید صدای نق خوانندگانش بلند شده بود. به خودم می گفتم هر وقت مسعود مطلب جدید نوشت من هم می نویسم! مثل اندیشه ای که هر وقت مسعود بچه دار شد، من هم می روم زن می گیرم! بعضی وقت ها می گفتم هر وقت تاریخش روند شد مثلا بعد از 2 ماه دقیق، می نویسم!
اما انگیزه ی نوشتنم این ها نبود، اگر چه که همه ی این ها در یک روز اتفاق افتاده اند. ممکن است بگویید اوووووه، همچین می گوید همه ی این ها که انگار چندتا بوده است! خب بگذارید اضافه کنم که بسته ی پستی که پدر و مادرم برایم فرستاده بودند هم امروز رسید... نمی دانید آدم چه حسی دارد وقتی یک بسته ی بزرگ زرد رنگ با آرم شرکت پست را که آراسته شده باشد به  خط  و امضا و مشخصات پدرش، مشاهده کند. بسته ای که باز نکرده و سربسته، بوی سبزی های خشک کرده ی درونش اش فضا را عطر افشانی کند با شدت عطری که مثلا 5 ساعت از زدنش گذشته باشد. چیزی که مرا به وجد آورد سجاده ی زیبای درونش، تسبیح فیروزه ای خیلی شیکش، نامه ی صمیمانه ی پدرم که هیچ وقت این جور با من حرف نزده بود و فالی که برایم از حافظ گرفته بود و پند های حکیمانه ی حضرت علی که همه ی این ها را با خط خودش برایم نوشته بود، نامه ی پرمهر و محبت مادرم، 20 نوع دستور غذا با خط مادرم، یادآوری اینکه این جا هیچ خبری نیست و  یادآوری مشکلات و دغدغه هایی  که قبل از رفتن از ایران داشتم، بود.

هزار شكر كه ديدم به كام خويشت باز
ز روي صدق و صفا گشته با دلم دمساز
اگر چه حسن تو از عشق غير مستغني است
من آن نيم كه ازين عشقبازي آيم باز
چه گويمت كه ز سوز درون چه مي‏بينم
ز اشك پرس حكايت كه من نيم غماز
چه فتنه بود كه مشاطه‏ء قضا انگيخت
كه كرد نرگس مستش سيه به سرمه‏ء ناز
بدين سپاس كه مجلس منورست به دوست
گرت چو شمع جفائي رسد بسوز و بساز
روندگان طريقت ره بلا سپرند
رفيق عشق چه غم دارد از نشيب و فراز
غم حبيب نهان به ز گفت و گوي رقيب
كه نيست سينه‏ء ارباب كينه محرم راز
غرض كرشمه‏ء حسن است ورنه حاجت نيست
جمال دولت محمود را به زلف اياز
غزلسرائي ناهيد صرفه‏اي نبرد
در آن مقام كه حافظ بر آورد آواز

 فالی که پدر و مادرم  به یاد من زده بودند ...





۱۳۹۱ خرداد ۷, یکشنبه

26 می 2012، آنکارا

باد نسبتا سردی می وزد، نه از آن دسته باد هایی که نشود بیرون رفت وقدم زد. هوا اندکی دلگیر است برای پیاده روی، مثل هوای قبل از باران. اگرچه یک بار تمامش کرده ام، " کافکا در کرانه" را بر می دارم و به سمت کتابخانه ی آلمانی زبان نزدیک هتل راه می افتم. اندیشه ی بازگشت به ایران، مشکلات و تنهایی هایش، پول هایی که باید پس بدهم و خرجشان کرده ام، جدال میان یافتن شغل مناسب و فرصت ادامه تحصیل، سربازی، همه ی این ها در طول مسیر، ذهنم را اندکی قلقلک می دهد. راستش خودم را  در کوچه ی نفهمی گم و کور کرده ام و مثل خل وضع ها از ته دل خندیده ام هر وقت که با چنین افکاری روبرو شده ام. چرا که هدف اصلیم دوام آوردن و هرچه راحت تر زندگی کردن در وضعیت کنونی ست و چنین نگرانی ها و افکار پیچیده ای که متاثر از هزار و یک عامل زمینی و فرا زمینی است، آرامیش ناپایدار حال را به هم می زند. سخن زیبایی از حضرت علی(ع) را آویزه ی گوشم کرده ام، بدین مضمون که : " در وضعیت های دشوار و طاقت فرسا، مثل انسان های آزاده شکیبا باشید و یا مانند آدم های ابله، بی خیال!"

مسئول کتابخانه خانم مهربانی است. اولین باری که به این جا آمدم روزها و ساعات کاری کتابخانه را روی کاغذی برایم نوشت. همین استقبال گرمش باعث شد چند باری به این جا پناه بیاورم و مثل  ناکاتا در "کافکا در کرانه" که هوش و سواد چندانی نداشت، لابلای کتاب هایی که فقط می توانم عکس هایشان را تماشا کنم، نفس بکشم و احساس غیر یکنواختی بکنم. از او کاغذی گرفته ام برای نوشتن، نوشته ای که لابه لایش به سرم زده است از منظره ی خیابان روبرویم و خودم عکس بگیرم.

شاید شما دوست داشته باشید فضای یک کتابخانه آلمانی در آنکارا را برایتان توصیف کنم. این که آیا تحت حمایت کشور آلمان قرار دارد؟ این که میز و صندلی هایش چقدر مدرن و راحت است. یا اینکه برایتان از دوبلکس بودنش بگویم و راه پله اش که از میان ساختمان با پله های مثلثی پیچ می خورد و به طبقه ی بالایی که مشرف به خیابان است ختم می شود. یا از تلوزیون LCD اش با دستگاه های پخش DVD و هدفون های بزرگ و با کیفیت و یا از DVDهایی که پرند از آلبوم های موسیقی و فیلم های آلمانی برایتان بگویم. از مبل های راحتش که پوشیده شده است با رویه ی چرم ارغوانی، از آن ها که می توانی رویشان لم بدهی، روزنامه بخوانی، موسیقی گوش بدهی. یا از نورپردازی فضایش که توسط لامپ های هالوژنی است برایتان بگویم، یا از کیفیت آمیزش نورهای زرد و سفیدش. یا از تابلوهایی که به دیوارهایش آویخته اند و جغدهایی که دارند کتاب می خوانند، جغد هایی که از بس چشم هایشان بزرگ است از دور شک می کنید که آیا عینک مطالعه به چشم زده اند؟ یا برایتان از کتابهایشان که گستره ی وسیعی از علومی چون فلسفه، روان شناسی، جامعه شناسی، دین شناسی و ... را در بر می گیرد و از جلدهایشان فقط می توانم اسم نویسندگانی چون هگل، هایدگر و فروید را تشخیص دهم، بگویم.

اما همه ی این ها به کنار، مگر من برای شما می نویسم؟ یکی از چالش هایی که همواره با آن مواجه بوده ام، این بوده است که آیا من برای خودم می نویسم یا مخاطبم؟ اگرچه که تلاشم این بوده که برای خودم بنویسم، مثل همین نوشته، شده است که خودم مچ خودم را بگیرم که ببین! یا این که ارتباط و رفتار ما انسان ها مثل تبادلات تجاری کالا به کالاست؟ اعتماد در برابر اعتماد؟ به اشتراک گذاشتن احساسات و اندیشه ها در همان سطحی که هست؟ به زبان ساده تر تب کردن برای کسی که برایت تب کند، بمیردش پیشکش! یا این که آدمی باید خورشید باشد و بر همه بتابد؟ به بیان دیگر مثل سقراط  در کتاب " ضیافت" افلاطون، به دیگران، داشته هایشان و رفتارهایشان بی اعتنا باشد؟ خورشید بودن و بر همه تابیدن، انرژی کیهانی می خواهد، حقیقتی که مانند کریستال شفاف به نظر می رسد و شاید کسانی هم که چنین ادعایی دارند در وجود خویش عذاب می کشند. اریک فروم در کتاب ارزشمند "هنرعشق ورزیدن" جایی می گوید: "مرا دوست می دارند، چون دوست می دارم و این در مقابل عشق خام و کودکانه است که می گوید من دوست دارم چون دوستم می دارند". در جای دیگری می گوید: " عشقی که نتواند در طرف مقابل شور و انگیزه را شعله ور کند، عشقی بیهوده است". حرف هایی گیج کننده و شاید متناقض! بگذریم به سرم زده است که تصویر جغد کتابخوان را برایتان نقاشی کنم...


Wer liest,
hat mehr
vom Buch

۱۳۹۱ خرداد ۴, پنجشنبه

22 می 2012، آنکارا

 دفعه ی سومم بود که به بخش کنسولی سفارت مراجعه می کردم. البته هیچ وقت هم مشکل یا درخواست جدی نداشته ام و تقریبا همه اش برای پر کردن اوقاتم بوده است. بار اول مثلا رفتم و گفتم که من در ایران کنکور دکترا دارم  و می خواهم اینجا امتحان بدهم، لطفا درخواست مرا به وزارت علوم انتقال بدهید. آن ها هم کمی چپ چپ به من نگاه کردند و گفتند به احتمال بسیار بسیار زیادی این کار انجام شدنی نیست. من هم در پاسخ گفتم که خود می دانم ولی مادرم اصرار کرده اند و من آمده ام به وظیفه ام  جامه ی عمل بپوشانم، آنها هم پذیرفتند و درخواستم را فاکس کردند، هر چند خبری نشد. بار دوم برای پرس و جو و مشاوره راجع به وضعیتم مراجعه کردم و اینکه چگونه با برگ تردد به ایران برگردم. برایم توضیح دادند که دنگ و فنگ دارد و کسی باید برود وزارت امورخارجه ورضایت آن ها را جلب کند و ممکن است  کارت به وزارت علوم و نظام وظیفه و این ها هم بکشد و برو خوب به ریسک هایش فکر کن... دفعه ی سوم برای گرفتن پول از بانک ملت در آنکارا نیاز به اصلا پاسپورتم داشتم که دستم نبود و بانک هم کپی آن و سایر مدارکم را قبول نمی کرد. به سفارت رفتم و چون وضعیتم را می دانستند، قبول کردند مهر کپی برابر اصل برایم بزنند، اگرچه که اصل پاسپورتم دستم نبود...

اصلا همه ی این ها را خط بکشید رویش، نخوانیدشان. خودم چون حیفم می آمد و دیدم زحمت کشیده ام و نوشته ام پاکشان نکردم! اصلا فکر کنید  این ها فضاسازی نوشته است! می خواستم بگویم بار آخری که رفته بودم، یک خانوم جوان خیلی خوش تیپ، از این هایی که اگر تهران بود گشت ارشاد به خاطر حجابش می گرفتش  به همراه شوهرش،نامزدش، دوستش، هر چه، مقابلم نشسته بودند. آدامس می جویدند و گاهی آرام آرام حرف می زدند و گاهی بلند بلند. شوهرش، دوستش، نامزدش، کارمندان سفارت رابه آرامی مسخره می کرد یکی را به خاطر ریشش، آن یکی را به خاطر یقه ی دیپلماتش، آن یکی را به خاطر یقه ی بسته اش. در همین زمان ها بود که یک آقا  و خانم خارجی داخل شدند و به خاطر وضعیت نشستن بقیه مجبور بودند سرپا بایستند تا نوبتشان بشود. هیچ کس  به آنها کوچکترین توجهی نکرد. پس از چند دقیقه، همه جا را خوب برانداز کردم. کنار من یک جای خالی بود و کنار آن خانوم ایرانی که توصیفش در بالا بیان شد یک جای خالی که توسط کیفش پرشده بود. از جای خودم بلند شدم و به خارجی ها گفتم" Take a seat" و به خانومه هم گفتم لطفا کیفتون را بردارین من بشینم! خارجی ها کلی تشکر کردند و سر تکان دادند و لبخند زندند. از جیبم یک بسته آدامس در آوردم و به پسر کنار دستی ام تعارف کردم که یکی اش را برداشت و به خانومه هم تعارف کردم، دستش را دراز کرد و در میان راه گفت: ولی من که دارم آدماس می خورم! گفتم: خواهش می کنم ، به آقاتون تعارف کنید. گفت: اونم داره می خوره! بعدش هم اضافه کرد: " آقاتون، خیلی ایرانی شد!"  گفتم" آقاتون، دوستتون، هرچی!" در ادامه که باهاشان حرف میزدم فهمیدم که برای ثبت ازدواج از تهران آمده اند به آنکارا! چرا که خانواده هایشان مخالف بودند و خودشان می گفتند که حال دردسرهای شاهد بازی و این کارها را نداشته اند و بعدش هم می خواهند بروند به آلمان. آقا، شوهر، دوست، نامزد خانوم بورس فوق لیسانس دانشگاه اشتوتگارد  داشت و خانوم قبلا یک بار ازدواج کرده بود و برای همین توانسته بود به صورت مستقل از ایران خارج شود.

لابلای همین حرف ها، کاردار سفارت صدایم کرد و بعد از انجام شدن قسمتی از کارم،  پهلوی خارجی ها، صندلی قبلی خودم نشستم. تا آن موقع هیچ کس به آن ها توجهی نکرده بود. ازشان پرسیدم که اهل کجایید و برایم گفتند که آلمانی هستند و با موتور سیکلت ترکیه را گشسته اند و می خواهند بعدش برای 3 هفته با موتورسیکلت در ایران مسافرت کنند. برایشان گفتم که من هم 72 روزی می شود که برای ویزای انگلیس اقدام کرده ام و خیلی سخت گرفته اند و ایمدوارم که کارشان به خوبی انجام شود. در ادامه داشتم برایشان توضیح می دادم که اصفهان  شهر زیبایی است و نصف جهان است و اینها، حتما آنجا را ببنید، که به صورت ناگهانی این آقا، نامزد، دوست اون خانوم پرید وسط حرف هایم که نه اصفهان خوب نیست، بروید شیزار را ببینید، اصفهان فرهنگش اسلامی است، اسلام چیز مزخرفی است و فرهنگ و تاریخ اصیل ایران در شیراز است! اصفهان شاید سومین شهر ایران باشد و این حرف ها... جاخوردم، سکوت کردم، و از حماقت و بیشعوری  یک ایرانی به ظاهر شیک و متمدن تعجب کردم! کسی که نمی فهمد اصفهان و شیراز و تهران و همه ی اینها ایران است و چنین حرف هایی در برابر یک توریست که تا به حال ابران را ندیده است چقدر زشت است و تاثیر منفی دارد. من سکوت کردم و هیچ نگفتم، چرا که کوچکترین حرف من احساس تهوع فضا را دو چندان می کرد، و آن خانوم آلمانی هم  خودش فهمید. به قول پدرم این قدر این ها پیشرفته و آدم شناس هستند که از یک نگاه بفهمند دارند با چه کسی صحبت می کنند.

می دانید، می خواستم بگویم آدم ها را به ظاهرشان قضاوت نکنید! اگر آن کاردار سفارت ریش گذاشته است و یا یقه ی دیپلمات دارد آدم بد و بی سواد و املی نیست! خیلی هم مهربان و دلسوز است، دست و پا خیر است و واقعا به آدم کمک می کند. یا آن خانوم ایرانی به همراه آقایش، دوستش، نامزدش، هرچی، چون آرایش کرده است، لباس شیک پوشیده است، چون بورس اشتوتگارد دارد، آدم با شخصیتی نیست! حرفم این است که به رفتار آدم ها توجه کنید! حالم به هم  میخورد از این آدم های بیشعوری که نفرت و ناراحتیشان را با الفاظ رکیک و فخش های ناموسی بیان می کنند. از این آدم هایی که کیک هایی به شکل آلت تناسلی درست می کنند و عید عمر می گیرند و می خواهند به بهشت هم بروند... از این آدم هایی که ادعای روشنفکریشان  می شود ولی بسیار کوته فکرند، آدم هایی که سند جنایت مثلا فلان شخصیت مذهبی را پیپ کشیدنش در دوران جوانیش می دانند...


"Words are important. Your word is the most important of all. Your word is who you are."
 Tom Clancy




۱۳۹۱ اردیبهشت ۳۰, شنبه

18 می 2012، آنکارا

چندی پیش که در پارک "قو" نشسته بودم و در افکارم پرسه میزدم، مرد خوش تیپی را دیدم که با خریدهایش از میان پارک به سمت پله های خروجی حرکت می کرد، مردی با کت و شلوار سورمه ای، پیراهن سفید و کروات زرد و کفش های قهوه ای واکس خورده، از آن دسته مرد هایی که از ظاهرشان معلوم است که کاردار سفارت یکی از کشورهای اروپایی باید باشند. به دنبالش یکی از دو سگ پارک که بسیار مهربان است و من بسیار بازی هایش را با سگ های شخصی دیده ام، از همان سگ هایی که ما در ایران آن ها را ولگردشان می نامیم، در حال حرکت بود و کیسه هایش را بو می کشید. مرد خوش تیپ قصه ی ما به بالای پله ها که رسید، نشست و کیسه ی خریدش را زمین گذاشت، از داخلش یک کنسرو بیرون آورد، درش را باز کرد و برای سگ به زمین ریخت. از آن جا که من نشسته بودم اگرچه فاصله اندکی دور بود ولی می دیدم که سگ گرسنه با چه ولعی مشغول غذا خوردن شده بود. آن قدر قشنگ غذا می خورد که شاید همین قشنگ غذا خوردنش باعث شد که مرد یک ظرف پلاستیکی یک بار مصرف را از کیسه اش در آورد وبه دنبالش یک بطری یک لیتری شیر را باز کند و همه اش را درون ظرف بریزد و کنار سگ بگذارد. به گمانم 5 دقیقه ای کنار سگ نشست و او را در غذا خوردنش همراهی کرد و اصلا نگران خط اتوی شلوار چند صد دلاریش هم نبود.  سرانجام برای خرید دوباره یک بار دیگر از میان پارک گذر کرد...

امروز دختر قد بلندی را دیدم که موهایش را شرابی کرده بود، با لباس مشکی قشنگی در پارک ایستاده  بود و ویالون میزد. آن قدر خوشگل بود که به خاطرش جایی در همان نزدیکی بنشینم ولی نه آن قدر که برایش سکه ای در کیف ویالونش بیندازم. نواختنش بیشتر صدای ساز دهنی میداد تا ویالونی که باید جیغ بکشد. نمی دانم شاید آن جور که باید وشاید دست هایش توان با صلابت کشیدن " آرشه" را بر روی سیم های ویالون نداشت. در همان حال و هوا که نشسته بودم و پارک و آدم هایش را تماشا می کردم دیدم که یک خانوم سی و چند ساله از مقابلم گذشت و به دنبالش سگ آزاد پارک. هراز گاهی زن بازمی گشت و به سگ چیزی به زبان ترکی می گفت ، شاید به این مفهوم که دنبالم بیا.غافلگیری و هیجان بزرگی نصیبم شد وقتی دیدم که زن رفت و شیر آب را باز کرد و دستانش را زیر جریان آب گرفت تا سگ از میان دست هایش آب بخورد...






۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۹, جمعه

17 می 2012، آنکارا

فکرش را بکنید که بروید 15 دلارهر کدام به نرخ 2000 تومان بدهید و یک رمان بخرید. اولش با شوق و اشتیاق خاصی می خوانید و جلو می روید. به صفحه ی267 که می رسید احساس می کنید از سرعت خواندنتان کاسته شده است، شاید بشود گفت دو تا سه صفحه در روز. دوست دارید زودتر بفهمید که سرانجام قهرمان داستان چه می شود،به معشوقه اش می رسد، حاضر است دستانش را در آتش بکند و پول های شعله ور را بیرون بکشد و از این قبیل اتفاقات... تند و تند  می خوانید و توصیف ها و تشبیهات نویسنده را نادیده می گیرید، از اینکه چرا یک صفحه راجع به انبوه برگ های درختان جنگل  و نور آفتاب و هوا و وزش باد،  یا زندگی بتهوون، یا فرهنگ اسکیموها توضیح داده است، لجتان می گیرد... به خود نهیب می زنید که نکند نویسنده دارد اصل حرف هایش را لابلای همین اضافه گویی هایش می گوید، اندکی تردید می کنید ولی بازهم تند و تند پاراگراف ها را یک در میان می خوانید، حریصانه دوست دارید بدانید آخرش چه می شود...حال فرض کنید از صفحه ی 267 تا 317 رمان به همین شکل، کند و کسل کننده پیش برود. فضای داستان در این صفحات یکنواخت باشد. تفاوت صفحات این باشد که روز قبلش یک ابر به شکل خرگوش در آسمان بوده است و روز بعدش به شکل سر زرافه! وضعیت زندگی من هم به همین شکل شده است، همه اش تکراری است و بدون هیچ اتفاق خاصی. اوج خلاقیت و ابتکارم شاید این باشد که پیاده روی هایم را از عصر بیاورم به صبح یا برعکس. 

"کافکا در کرانه" امروز به پابان رسید. پر بود از تشبیهات و استعاره ها، فضاهای مبهم و رمزآلود. به قول برادرم از آن نوشته هایی که باید نویسنده اش به همراهش باشد و برایتان توضیح بدهد که مثلا منظورش از اینکه یک چیز عجیب غریب از دهان جسد ناکاتا بیرون آمده، چه بوده ؟ فلوتی که پدر کافکا جانی واکر، از کشتن گربه ها و اسیر کردن روح هایشان می خواست بسازد چه بوده و چه معنی داشته؟ نکته ی جالبش این جا بود که یک فصل اختصاص داده بود به پسری به نام "Crow" که ترجمه اش در فارسی می شود کلاغ، که به روح پدر کافکا حمله ور میشود و هر کاری می کند از قبیل نوک زدن به چشم و بال زدن در صورتش، هیچ اتفاقی نمی افتد. بگذارید راحتتان کنم، چیزی شبیه سریال" Lost" که فصل اول و دومش همه چیز خوب پیش می رود ولی آرام آرام حس می کنید که نویسنده همه چیز را دارد به هم می بافد و اسمش را هم می گذارد : " Metaphor ". راستش انتظار داشتم قوی تر از این حرف ها باشد. ولی با همه ی این حرف ها مضمون اصلی داستان که زندگی پسر 15 ساله ایست که خانه و زندگیش را رها می کند و قرار است سر سخت ترین پسر پانزده ساله ی دنیا باشد و کارهایی که در این راستا انجام می دهد، با زندگی فعلی من شباهت داشت. برای همین دوستش داشتم. 


۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۴, یکشنبه

13 می 2012، آنکارا

تا جایی که یادم می آید، امروز صبح پس از خوردن صبحانه ای که تا چند وقت پیش رژیمی اش فراموش شده بود و پس از چک کردن های روزانه و اندکی چت های بی روح و کسل کننده، لپ تاپم را بستم و به پناهگاهم شتافتم، پناهگاهی که سفیدیش مثل خانه ی اسکیموهاست و نرمی اش مثل نرمی بدن خرس هاس سفید قطبی. چشم هایم را بستم، روشنایی روز هرچند  کم توان بود، ولی باز هم دشمنی سرسخت برای سرخی پشت پلک هایم بود. با حرکاتی سوسماروار خودم را از پناهگاه سفید به چمدان ارغوانیمم رساندم و  پس ازاین شصت و چند روزه، برای اولین بار روسری سفید مادرم را از جیبش بیرون کشیدم. بی خیال از تلاش و هیاهوی کتاب فروش های پشت پنجره ی هتل  و آدم هایی که راجع به کتاب ها حرف می زنند، خزان خزان خودم را به زیر پتو کشاندم. بی خیال از همه ی قیل و قال ها و سرخوردگی میل هایی که داشته ام، روسری را دور سرم بستم تا این بار همه جا شب بشود، شبی که در آن همه ی چراغ ها خاموشند. 
با همه ی تلاش هایی که می کنم خوابم نمی برد، اگرچه که  روح و جسمم سنگین است. فکرهایم در تاریکی پرواز می کنند. به تنهایی خودم فکر می کنم و آن را شبیه مسیر تکاملی می یابم که از ساحل به قصد عمق اقیانوس آغاز شده باشد. به پیش ترها فکر می کنم که تنها بودم و چیزهایی که کفاف تنهاییم را می دادند، به رابطه هایی که به قول پدرم مانند گل های مصنوعی بی روح و بی لطافت بودند.آن وقت ها تنهاییم را به گردن دیگران می انداختم و برایش دلیل هایی می تراشیدم که هنوز هم شاید به درست بودنشان بی اعتقاد نباشم. آن وقت ها عمق تنهاییم به اندازه ی ساق پای بچه ای بود که در آب فرو رفته باشد. 
خواب یا بیداربودنم را نمی دانم، رویا دیدن یا اندیشیدنم را هم متوجه نیستم. احساس می کنم که از ساحل به قدری دور شده ام که در آستانه ی تلاش و تکاپو برای تنفس قرار گرفته باشم. این تنهایی خودخواسته ی جدید که آمیخته شده است به انتظار و غربت. فکر و رویاهایم همچنان به بال و پر زدن خودشان ادامه می دهند و من هرچه بیشتر به عمق اقیانوس فروشدن را احساس می کنم. ازعمقی فروتر می روم که نور از آن عبور نمی کند. اگرچه همه جارا  تاریکی مطلق فرا گرفته است ولی غرق شدن، همچنان ادامه دارد.

 با ضربه های ملایمی که به بدنم وارد می شود، می پندارم به کف اقیانوس نشسته ام. این جا زندگی، البته اگر بشود نامش را زندگی گذاشت، معنای دیگری دارد. حس کردن توسط فرایند ناشناخته ای که تا به حال تجربه اش را نداشته اید، انجام می شود. از دور پل معلقی می بینم. حضور نامفهموم چنین پلی در کف اقیانوس، مثل نوار لابیرینس که یک رو یا دو رو بودنش برایم همواره معمایی پیچیده بوده است، توجهم را به خودش جلب می کند. هر چه بیشتر تلاش می کنم برای به تصویر کشیدنش، بیشتر از مفهوم و حقیقتش فاصله می گیرم. 
به پل که نزدیک تر می شوم، جنب و جوش های نامتعارفی را از طرف کف اقیانوس حس می کنم، شاید جنب و جوش هایی شبیه پوست ماری که به خود می پیچید. زیر پل دره ایست که در آن هیچ چیز نیست، جز انبوه و شدت اغتشاش جریان آب. جریانی گرداب مانند در کف آرام اقیانوس که به ناکجا می بلعدت....ناگهان چیزی شبیه الهام، در فضای پرواز رویاهایم جرقه می خورد:  چیزی شبیه این که : بسته به آن چه در دل داشته ای، یا از این پل می گذری و تنهاییت به کمالی که هنوز نمیشناسیش می رسد و یا همچون پر کاهی، دچار چنین گرداب سهمگینی خواهی شد. چیزی شبیه پرنس در ابله داستایوفسکی، مسیر رشدت نه تنها به کمال نمی انجامد، بلکه تا ابد در ناکجا سرگردان خواهی بود.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۱, پنجشنبه

10 می 2012، آنکارا

همزمان با خواندن فصل 32 رمان" کافکا در کرانه" که در آن طوفان آغاز می شود، باران می بارد، شاخه های بلند و انبوه درختان به هم میخورند، تاریکی اتاق "Nakata و Oshimu" را فرا میگیرد، پرتوهای صاعقه گاه گاه اتاقشان را روشن میکنند، این جا دارد باران می بارد. رعد و برق می شود...
 از بس که کار دیگری ندارم بکنم غرق خواندن رمان هاروکی موراکامی شده ام و انگار نه انگار که زبانش خارجی باشد، با سرعت خوبی کتاب ورق می خورد. آن قدر جذبش شده ام که شده است خواب "Miss Saeiki"  را ببینم. از بس عشق و عاشقی هایش را خوب به تصویر کشیده است، فیلم به صورت ناخودآگاه هوای هندوستان کرده است.
برنامه ی روزانه ام خوب است، فقط مشکلش این است که دچار تکرار شده است. 
صبحانه ی مفصل/ جمیل/ فیس بوک/ چک کردن ویزا/ یاهو مسنجر/ ریدر و بی بی دل، ببخشید بی بی سی/ شطرنج/ کافکا در کرانه/ خواب/ ورزش/ ناهار/ خرید های روزانه مثل نان و شیر و آب معدنی، موز و پرنقال و ../ مسجد کجاتپه، نماز و .../ هتل/ پیاده روی سر بالایی/ پارک قو+ کافکا در کرانه+ تماشای بازی سگ ها/ پیاده روی خیلی سر بالایی/ ورزش با وسیله های ورزشی در پارک دیگر/ پیاده روی سر پایینی/ گذر از کنار پارک قو/ هتل/ جمیل/ فیس بوک/ یاهو مسنجر/ ریدر، بی بی سی/ چت/دوش/ نماز//شام/ کافکا در کرانه/خواب...

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۹, سه‌شنبه

19 مارچ 2012 بیوک آدا، فلاش بک 3


تعریف جزیره ی بیوک آدا را در استانبول بسیار شنیده بودم. تبلیغات تورهای تفریحی که ایرانی ها را با کشتی به این جزیره می برند و پذیرایی شام و رقص و نوشیدنی های الکلی و غیر الکلی به قیمت 70 دلار، زیاد به چشمم خورده بودند. البته مثل سایر جاهای ترکیه من هیچ دیدی نداشتم نسبت به این جزیره، اصلا نمی دانستم که جزیره است! در آخر هم به خاطر توصیه ی عمویم شال و کلاه کردم و به خاطر وضعیت اقتصادی تصمیم گرفتم که مثل یک مسافر که از جنوب بخواهد به کیش برود بلیط لنج و کشتی بخرم. اینکه می گویم از جنوب، یه این خاطر است که نمی دانم کیش در کدام استان جنوبی کشور است و حالش را هم ندارم بروم در گوگل جست و جو کنم.

در طول مسیر هتل تا اسکله که با تراموا پیموده می شد با سه خانواده ی ایرانی که تازه رسیده بودند، آشنا شدم و اتفاقا مقصد همه ی مان هم بیوک آدا بود. شاید برای آن ها این که من ده روزی میشد که  در ترکیه بودم و تنها بودم و از آنکارا با اتوبوس به استانبول آمده بودم جالب بود وبه طور نسبی به دید یک آدمی که سال ها مقیم ترکیه بوده است نگاه می کردند. به نظرم این آشنایی یک جورهایی کار خدا بود، چون خیلی خوش گذشت و اصلا هیچ دلیلی هم نداشت که به یکدیگر اعتماد بکنیم و آشنایی به وجود می آمد. آخر می دانید ضرب المثلی انگلیسی هست که می گوید: "هیچ اعتمادی بین دزدان وجود ندارد" و من تعمیمش داده بودم به اینه هیچ اعتمادی بین ایرانی ها در خارج از کشور وجود ندارد! خانواده ی اول که از خوزستان آمده بود و من نمی دانم به چه ترجیه فلسفی  اول خطابشان می کنم،  متشکل از 4 نفر بود: پدر خانواده فرهنگی بود، پسرش که سوم دبیرستان بود و اسمش نوید بود، دخترش که عقد کرده بود و شوهرش در فیلیپین فکر کنم پزشکی می خواند، و مادر خانواده.

 خانواده ی دوم متشکل از 4 نفر بود که از تهران آمده بودند: پدر پویان که کارمند یک جایی شبیه بانک یا سازمان حفاظت از محیط زیست بود و اصالت شمالی داشت و درحال ساختن یک ویلای نقلی در شمال برای خودشان بود. خود پویان که یک پسر شیطان تپل  و قد بلند که فکر کنم سال اول دبیرستان بود و در یکی از مدرسه های خوب تهران درس می خوند، یعنی پدر و مادرش برایش هزینه ی زیادی می کردند که در آینده یک آدم حسابی بشود. شاید بهتر باشد پویان را با صفت های تخس و با مرام معرفی کنم. خواهر پویان به اسم فانیذ، (فانیز؟) که یک دختر 5، 6 ساله با چشم های آبی و موهای قهوه ای بلند، زیبا و بسیار دوست داشتنی که اخلاقی بسیار غیر خطی داشت! و خوب این اخلاق برایش بسیار لازم بود تا بتواند در کنار چنان برادری زندگی کند و یا بر او چیره شود. مثلا من این جوری شنیدم که یک بار که از خواب بیدارش کرده بودند و بد خواب شده بود، بدون هیچ تعارفی، نوید پسر خانواده ی شماره ی یک را به یک سیلی محکم مهمان کرده بود! و مادر خانواده ی شماره ی دو که فکر کنم درست حدس زده باشید، مادری بسیار صبور و مهربان و خوش اخلاق!  خانواده ی شماره ی سه که یک زوج جوان، بسیار مهربان و دوست داشتنی و پر انرژی بودند به اسم اسد و حمیده. اسد که یک مهندس مکانیک بود  و در کارخانه ی سایپا کار می کرد واز ترمز های خوب ABS پراید تعریف می کرد و ادعا می کرد که بهترین سیستم ترمز جهان است و اگر خوب کار نمی کند به دلیل فلان نقص سیستم دیگر است و نه خود سیستم ترمز! من، نوید و پویان هم بهش چپ چپ نگاه می کردیم و دقیقا یادم نمی آید که آیا بهش این حقیقت را گوشزد شدیم که: " آ شیر آبم باز......" یا نه.

از استانبول تا بیوک آدا را با یک کشتی که بعدا فهمیدم لنج بوده است و من هنوز که هنوز است فکر می کنم که کشتی بوده، پیمودیم. در طول مسیر دریایی چندین جفت دلفین دیدیم که در آب های دریای مرمره قوس می زدند و با سرعت زیادی شنا می کردند. آن قدر سرعتشان زیاد بود که فرصت نمی شد ازشان عکس گرفت. چیزی حدود یک ساعت ونیم سفرمان طول کشید و در این مدت در طبقه ی بالای کشتی مشغول بودیم به گرفتن عکس از دریا وکشتی هایش و پرچم سرخ رنگ ماه و ستاره ی ترکیه که با وزش باد استوار ایستاده بود. امتحان کردن فیگورهای مختلف برای عکس و صحبت کردن راجع به اینکه چرا ما ایرانی ها همیشه مثل یک چوب، صاف می ایستیم و عکس می گیریم در حالی که خارجی ها بلدند که کجا چه قرتی گیری هایی در بیاورند که عکسشان خیلی خوشگل بشود. چه می دانم مثلا با دست راستشان اشاره می کنند به یک جایی یا کج می ایستند و .... حقیقت جالبی که خودم کشفش کرده بودم را برای اسد و خانمش فاش کردم که " همیشه یک نفر کم است برای عکس گرفتن". این که من چون تنها بودم و کسی را نداشتم ازم عکس بگیرد همیشه مجبور بودم از کسی خواهش بکنم که با موبایلم ازم عکس بگیرد. شما که دو نفرید برای این که  با هم باشید باید از نفر سومی خواهش کنید که از شما عکس بگیرد و به همین ترتیب خانواده هایی با جمعیت بیشتر.

وقتی به جزیره رسیدیم، بعضی از افراد گروه گرسنه شان شده بود و با لقمه هایی که مامان هایشان از صبحانه ی صبح هتل برایشان گرفته بودند به دنبال ما می آمدند. تنها افرادی لقمه نداشتند که مامان هایشان دنبالشان نبود، افرادی مثل من، اسد و خانومش و پدر و مادر ها! به خاطر لذت بیشتر و متفاوت بودن و اینکه توجیه اقتصادی داشت تصمیم گرفیتم که دور جزیره را پیاده برویم. تصمیمی که با مخالفت نیمی از گروه روبرو شد  ونهایتا بنا براین شد که نیمی پیاده بروند و نیمی با کالسکه. هوا ملایم بود و آفتابی. در ابتدای مسیر که هنوز خیلی دور نشده بودیم هر کالسکه از کنارمان رد میشد می گفت که راه خیلی زیاد است و خسته می شوید و 3 ساعتی باید راه بروید و البته که ما گول حرف هایشان را نخوردیم که می خواهند ما را خرمان بکنند که ازمان پول بگیرند برای کالسکه.

جزیره فضایی بسیار آرام، خلوت وشاد داشت. تکه به تکه می ایستادیم و از خانه های زیبا و بزرگش که احاطه شده بودند با انبوه درخت های بلند و سر به آسمان کشیده عکس می گرفتیم. زیبایی خانه هایش آن قدر بوده است که من ازشان از زوایای متفاوت خیلی عکس گرفته ام. از گربه هایی که به صف در آفتاب نشسته بودند و ما را نظاره می کردند و اصلا از ما نمی ترسیدند عکس گرفتیم. گربه ای دیدیم که بیشتر پوستش سفید و دارای یک چشم آبی و یک چشم سبز بود! مامان پویان ترسید که مبادا جنی، چیزی باشد ولی ما عین خیالمان نبود! شاید این جوری بهتر متوجه زیباییش بشوید که محل مناسبی بود برای اینکه از دنیا و قیل و قالش دور باشید و همزمان از خانه های مجهز، اینترنت پرسرعت و کافه های شیک و بستنی های خوب و صدای کالسکه ها لذت ببرید.
در طول مسیر کوچه های درازی را میدیدیم که انتهایش به دریا ختم میشد و دو طرفش آراسته شده بود به درخت هایی که خیلی زودتر از رسیدن فصل بهار شکوفه داده بودند. دو چیز برایمان خیلی جالب بود: 1- این که ماشین و موتورسیکلت درجزیره بسیار ناچیز بود و فقط می بایست حواستان به کالسکه ها می بود که زیرتان نکنند. 2- این که هوای جزیره اصلا شرجی نبود، هوایش شبیه هوای کوهستان پاک و پرطراوت بود.

بر روی تنه ی درختان جنگلی کرم هایی شبیه هزارپا دیدیم که به صورت صف به دنبال هم حرکت می کردند. بعدا که پیله های کرم ابریشم را در بالای شاخه های بلند درختان دیدیم، فهمیدیم که شاید آن ها کرم ابریشم بوده اند. از بس که تنهایی به من و پویان فشار آورده بود و البته برای مسخره بازی، شده است جاهایی که درخت را بغل کرده ایم و عکس گرفته ایم. درطول راهپیماییمان، از جنگل به عنوان پناهگاهی برای مدتی دستشویی کردن استفاده شد و پس از این استراحت کوتاه که  به مانند قول شاعر به از عمر هفتاد و هشتاد سال است به ادامه ی راه پیمایی پرداختیم و آنجا بود که اسب های سفید و قهوه ای متالیک که گروهی مشغول چریدن بودند را دیدیم. منظره ای بسیار رویایی بود.

از این جا به بعدش خستگی، تشنگی و گرسنگی در چهره های اعضای گروه موج می زد. به دنبال راه میانبری بودیم تا زودتر به اسکله برسیم. ولی در این میان چیزی که تمامی نداشت شیطنت های پویان بود که مثلا سر به سر سگ های نگهبان خانه ها می گذاشت و باهاشان کل  می انداخت در پارس کردن، تا آنجا که سگ بد بخت کم می آورد! البته جاهایی هم بود که پویان اصلا جرات نمی کرد که بخواهد شیطنت کند، از بس که سگش بزرگ بود! اصلا سگ نبود، خرس بود! وزن سگ با آن قیافه ی درهمش به راحتی120 کیلو می شد!

حدودا ساعت 3 بعد ازظهر بود که به اسکله رسیدیم . تصورمان این بود که آن نصفه ی مرفه گروه که با کالسکه رفته بود صبر کرده است تا ناهار را با هم بخوریم!  اعضای گروه تا به آن وقت نه لهماجون خورده بودند و نه پیده، دو غذای خوشمزه ی ترکی! از بس که قیمت غذایش خوب و مناسب بود، در آخرغذا کل انداخته بودیم به سفارش دادن لهماجون های 2 لیری! و البته چون چایی رستوران بر خلاف جاهای دیگر رایگان بود  نفری چند تا چایی هم نوشیدیم یا به قول شما با طناب مفتی خودمان را دار زدیم!

پس از خوردن ناهار و پر کردن معده هامان، تا من آمدم نمازم را بخوانم، بچه ها رفته بودند و دوچرخه کرایه کرده بودند، ساعتی 5لیر! اگرچه بر خلاف استراتژی صرفه جویی بود ولی وسوسه ی سرعت در سرازیری های جزیره بر هرچه استراتژی بود پیروز شد. با بچه ها و اسد و خانومش جایی ایستایدم برای عکس گرفتن، روبروی دریا ولی با اختلاف ارتفاع چند متری. زیر پایمان سقف های فلزی و کاذب کافه های ساحلی بود و پشت سرمان خانه های ویلایی. پویان جیشش گرفته بود و از آنجا که از همه ی دنیا فارغ بود خیلی آسوده رفت و شلوارش را کشید پایین و شروع کرد به آبیاری سقف هرچه کافه بود. یادم نمی آید که آن موقع چشم هایش را بسته بود یا نه، ولی به قول شاهین نجفی" با چشم های بسته تا ته جهان ریدن..." ما بیشتر به جای اینکه تعجب کنیم دلمان را گرفته بودیم از خنده. در همین حین یک آدم ترک هم از ساحل ما را دید و دوربین به دست، و رو به پویان به خاطر فاصله ای که داشت، فریاد کشید که داری  چه غلطی میکنی؟! (البته من ترکی بلد نیستم و این برداشت من است از حرف های آن آقای ترک) پویان هم خیلی آسوده و چیز به دست، خندان گفت که داریم عکس می گیریم و به کارش ادامه داد! خودم الان که دارم این ها را می نویسم دلم را گرفته ام از خنده!

پس از دوچرخه سواری، برای استراحت رفتیم بستنی بخوریم، بستنی های ایتالیایی. از حکایات پویان در این قسمت از داستان می شود به این اشاره کرد که رفت در یک مغازه دست هایش را شست و در مغازه ی کناری بستنی خورد، مغازه دار چشم هایش چهار تا شده بود، باور بفرمایید جان عزیزتان! اگرچه بستنی هایش گران بود ولی خب خیلی خوشمزه بود!

به هنگام غروب و در مسیر بازگشت به استانبول، ، مرغ های ماهی خار مهمان تکه های کوچک نان که برایشان پرت می کردیم شده بودند. در هوا می بلعدیند و پرواز می کردند. من برای مدتی یک تکه نان را با دستانم در هوا نگاه داشتم و به اسد گفتم در وقت مناسب عکس را بگیرد. تنها کسی بودم که یک مرغ ماهی خار آمد و غذا را از دستانم ربود و پرید و تنها کسی هم بودم که یک عکس رویایی از این صحنه داشت.

 این حرکت سریع و نا به هنگامش منجر به شادی همگی ما و بقیه ی مسافرانی شد که آن جا بودند. وقتی هوا تاریک و سرد شد به داخل کشتی بازگشتیم. با خواهش های فراوان فانیذ برایمان رقصید و واقعا هم عالی می رقصید. ما دست می زدیم و او می رقصید. پس از مدتی نه تنها ما بلکه دیگران هم برایش دست میزدند. همه برای فرار از این انتظار رسیدن به استانبول همراهمان شده بودند. چند پسر ایتالیایی آمدند و برایمان رقصیدند.
پس از اتمام مراسم رقص، من به وسط سالن کشتی رفتم و به زبان انگلیسی برای همگان توضیح دادم که صبح فردا آغاز سال جدید ملت ایران است و ما برای همین جشن گرفته ایم.

در مسیر بازگشت به هتل هایمان، فانیذ که حسابی با هم دوست شده بودیم ودستش در دستم بود و عکس زینب را بهش نشان داه بودم که هم سن و سالش است، با لحن صادقانه و کودکانه از من پرسید که امشب می یای هتل ما، پیش ما می خوابی؟  مانده بودم که چه جوابی بهش بدهم که دلش نشکند، که گفت دروغ نگیا! از دروغ خوشم نمیاد! راستش انتظار یک خداحافظی گرم را داشتم از اعضای گروه، که لابلای ترافیک و پشت چراغ قرمز هول هولکی با اسد و خانمش خداحافظی کردم، بقیه زودتر رفته بودند.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۶, شنبه

4 می 2012، آنکارا

يَا كَافِيَ مَنِ اسْتَكْفَاهُ يَا هَادِيَ مَنِ اسْتَهْدَاهُ يَا كَالِيَ مَنِ اسْتَكْلاهُ يَا رَاعِيَ مَنِ اسْتَرْعَاهُ يَا شَافِيَ مَنِ اسْتَشْفَاهُ يَا قَاضِيَ مَنِ اسْتَقْضَاهُ يَا مُغْنِيَ مَنِ اسْتَغْنَاهُ يَا مُوفِيَ مَنِ اسْتَوْفَاهُ يَامُقَوِّيَ مَنِ اسْتَقْوَاهُ يَا وَلِيَّ مَنِ اسْتَوْلاهُ
 اى کفایت کننده آن کس که از او کفایت خواهد و اى رهنماى کسى که از او راهنمایى خواهد اى نگهبان کسى که از او نگهبانى خواهد اى مراعات کننده کسى که از او رعایت خواهد اى بهبود دهنده کسى که از او بهبودى خواهد اى داور کسى که از او داورى جوید اى بى نیاز کننده کسى که از او بى نیازى خواهد اى وفا کننده کسى که از او وفا خواهد اى نیرو ده آن کس که از او نیرو خواهد اى سرور کسى که او را به سرورى خواهد (61)
آنچه خواندید فراز 61 ام دعای جوشن کبیر بود که در مسجد کجاتپه نشسته بودم، میخواندم و نظرم را به خودش جلب کرد. خود سخن آن قدر گویا و قوی است که نیازی به توضیح من ندارد. خود خبر می دهد از سر درونش. فقط نکته ای که به ذهنم رسید این بود که  این حرف ها وعده ی کسیست که:
يَا مَنْ فِي السَّمَاءِ عَظَمَتُهُ يَا مَنْ فِي الْأَرْضِ آيَاتُهُ يَا مَنْ فِي كُلِّ شَيْ‏ءٍ دَلائِلُهُ يَا مَنْ فِي الْبِحَارِ عَجَائِبُهُ يَا مَنْ فِي الْجِبَالِ خَزَائِنُهُ يَا مَنْ يَبْدَأُ الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ يَا مَنْ إِلَيْهِ يَرْجِعُ الْأَمْرُ كُلُّهُ يَا مَنْ أَظْهَرَ فِي كُلِّ شَيْ‏ءٍ لُطْفَهُ يَا مَنْ أَحْسَنَ كُلَّ شَيْ‏ءٍ خَلَقَهُ يَا مَنْ تَصَرَّفَ فِي الْخَلائِقِ قُدْرَتُهُ
 
اى که در آسمان آثار عظمتش هویدا است اى که در زمین نشانه هایش آشکار است اى که در هر چیز برهانهاى او موجود است اى که در دریا آثار شگفت انگیز دارد اى که در کوهها است گنجینه هایش اى که خلق را پدید آورد سپس بازگرداند اى که به سویش همه امورات بازگردد اى که در هر چیز لطف و مهرش را آشکار ساخته، اى که خلقت هر چیز را نیکو ساخته، اى که تصرف کرده در همه خلایق قدرت او (59)

گاهی می شود که از کارهای خدا سر در نمی آورم. این که چرا این همه نذر و نیاز و دعاهای خودم و پدرم و مادرم و بقیه که نسبت  به من لطف داشته اند، متسجاب نمی شود. آخر به نظرم منطقی است که از خدا بخواهی که چه ویزا صادر شود و یا رد بشود فقط سریعتر این کار صورت گیرد. من از این خواست خدا را که برایم صبر و انتظار در نظر گرفته است سر در نمی آورم. آخر قرار است که من چه چیز مهمی یاد بگیرم در این ترکیب تنهایی و غربت و انتظار؟ آیا این قدر ارزشش را دارد که حتی اگر ویزایی صادر نشود، گذشت 3 ماه در ترکیه و 1 ماه در ایران را و نیز پول های قرضی که خرج شده اند و باید چندین ماه به صورت جدی کار کنی تا بتوانی پسشان بدهی، در همین مدتی که بقیه ی دوستانت افق های جدیدی در زندگیشان گشوده اند. آیا ارزش این را دارد که در تحصیلم یک وقفه ی یک ساله بیافتد و سربازی بروم و کار کنم همزمان؟ به زبان ساده تر،  مگر فرار است چه چیز مهمی یاد بگیرم که ارزش این همه دهن سرویس شدن را داشته باشد؟
این ها شک هاییست که گاهی میهمان ذهنم می شوند. ولی مثلا همین امروز که قرآن می خواندم  در سوره ی  قصص به داستان الهام کردن به مادر حضرت موسی افتادم که خدا به او وعده داد که ما هوایش را داریم، خاطرت جمع باشد در رود نیلش بیفکن و همان موقع برای اینکه قانعش کند، وعده  ی نبوت و بازگشت سریع فرزندش به آغوشش را داد. اینکه گفته بود: صبر کن که وعده ی خدا حق است. و البته من ته دلم قرص قرص است که این ماجرا سرانجام خیلی خوبی دارد، اگرچه که چه جوریش را نمی دانم!

بگذریم. حالم از هر چه چت و ارتباط مجازی ست به هم می خورد. این یک حالت جدید است که در روحم احساس میکنم. واقعا استفراغم می گیرد. باید حتما کلمه ی استفراغ را ذکر می کردم تا حداقل از ترکیب حروف آوا دارش و صامتش پی به احساس من می بردید. دلم یک ارتباط خوب می خواهد که در آن چشمانم درد نگیرند، که در آن به پوچی حرف هایی که می زنیم ایمان نداشته باشم. این احساس خواستن شبیه اینست که دلتان کوفته های مغر پر مادرتان را بخواهد. اینکه دلتان بخواهد که آن ته مانده هیاش که چرب است و به ته ماهی تابه  چسبیده است را با قاشق بتراشید  و بخورید. اینکه نان را به تهش بمالید و چربش کنید و با کوفته ها ببلعید.

امروز به توصیه ی پدرم یک هندوانه خریدم. چند ضربه ای بهش ردم و همان صدای خاص نوید بخش را شنیدم که می گفت مرا بخر! من هندوانه ی خوبی هستم. شبیه بچه های کوچک که پایشان را در کفش بزرگترهایشان می کنند و رفتار آن ها را تقلید می کنند، احساس اینکه دارم کارهای پدرم را انجام می دهم بهم دست داد. هندوانه ی کوچکی به قیمت 10000 تومان خریدم و البته اگر از همان اول قیمت آخرش را می دانستم عمرا چنین کاری می کردم! به خاطر همین مجبور شدم که قید وعده ی قضای پختنی امروز را که 6 لیر می شد بزنم. به هتل رسیدم و با قیچی و خط کش مهندسی فلزی به جان هندوانه افتادم. رنگ هندوانه اش قرمز مایل به نارنجی بود! حالت اسفنج مانند داشت و بدون هیچ طعم خاصی! از من به شما نصیحت در باب ای ن خقیقت که خریدن هندوانه در وضعیت بهینه سازی اقتصادی، ریسک بزرگی است. به همان موز و پرتقال و سیب خوشمزه ی همیشگی و ارزان قانع باشید.