۱۳۹۱ فروردین ۱۱, جمعه

30 مارچ 2012، آنتالیا

یادم می آید آن زمان که بچه بودم و مامانم مدرسه می رفت و منو پیش داداشم میگذاشت، همیشه یه بازی داشتیم با داداشم که حدس می زدیم که الان مامانم کجای راه خونه است و چقدر دیگه طول می کشه تا برسه. یکم که زمان می گذشت و مامانم نمی اومد، داداشم می گفت مامان الان سر کوچه است و داره سبزی می خره. خلاصه اینجوری تحمل انتظار را راحت ترش می کردیم.
این روزها منم همون کارای بچگیمو انجام میدم. فکر می کنم که الان پاسپورتم از فلان مرحله به فلان مرحله رسیده و چقدر دیگه مونده تا اون برگه ویزای خوشگل بچسبه روش!
شاید این برایتان جالب باشد که اینجا کسی باورش نمی شود که من توریست هستم، مثلا در خیابان می ایستند و به زبان ترکی آدرس از من می پرسند. یا اینکه دارم می روم و می بینم که یکی دارد پشت سرم ترکی حرف می زند، شک می کنم و بر می گردم و میبینم که بعله با خود من است! می پرسد آتیش داری؟ یا مثلا شده است که ایرانی هایی را دیده ام که در ساحل نشسته و داشته اند فارسی حرف میزدند و وقتی از کنارشان رد میشدم و فارسی حرف میزدم، هیجان زده می شدند وچپ چپ نگاهم می کرده اند.
از من به شما نصیحت، هیچ وقت ماست های بزرگ و اینها نخرید! چون مثل من توش میمانید که چیزی را که زیاد دوست ندارید و البته خوب هم هست و ترش هم شده است متاسفانه را باید با نان خالی خالی بخورید. چرا که پولش را داده اید و حیف است که دور بریزیدش.

28 , 29 مارچ 2012، آنتالیا

این دو روز بدون هیچ اتفاق خاصی سپری شد.
شب ها بیدار بودن و شطرنج بازی کردن/ دیر از خواب بیدار شدن/ دیر صبحانه خوردن/ کنار دریا قدم زدن/ کنار دریا نشستن/ موسیقی گوش کردن/ با خودم حرف زدن، جوری که خودم هم باورم نمی شود که با خودم حرف می زنم و انگار که کس دیگری است، چیزی شبیه ذهن زیبا/ همین که رغبتی به نوشتن ندارم شاید خودش نمادی از وضعیتم باشد/
سعی می کنم در برابر افسردگی و نگرانی و اینها مقاومت کنم!

۱۳۹۱ فروردین ۹, چهارشنبه

27 مارچ 2012 آنتالیا

راستش دیروز وقتی در مینی باس بودم با خودم فکر می کردم که وقتی به انگلیس رسیدم و پولدار شدم، یک عدد آیفون 5 می خرم! در همان لحظه بود که گفتم الان گوشی عزیزم دلخور می شود و احتمالا از دستم می افتد و یه چیزیش می شود. همان لحظه عذرخواهی کردم ازش و بوسیدمش حتی! عصرش که از آبشار بر می گشتم دیدم سیم کارد ترکی که خریده بودم دیگر کار نم یکند. به مرکز AVEA رفتم و گفتند برای فعال کردنش باید اصل پاسپورتت را بدهی و باور بفرمایید هرچه که من برایشان توضیح میدادم که اصل پاسچورت من دست سفارت انگلیس است و این هم رسیدش و این هم کپی اش، تو کتشان نمی رفت! می گفتند باید بروی به اداره ی پلیس گذرنامه! البته ناراحت شدم چون تنها کسانی که همیشه به من زنگ می زدند پدر و مادرم بودند و اینجوری تنهاتر میشدم و انتظار هیچ تماسی را نباید داشته باشم.
امروز اتفاق خاصی نیفتاد. کمی ناراحت شدم که چرا این صاحبخانه بین من و دیگر مهمان هایش فرق می گذارد! چرا تخم مرغ من نرگسی ست و از دیگران املت! از خانه زدم بیرون و چند کیلومتری راه رفتم، 1 ساعتی کنار ساحل خوابم برد و چند ساعتی هم در کنار ساحل روی سنگ ریزه ها قدم زدم. کار دیگری نیست که بکنی. راستش به این فکر افتاده ام که شهرم را عوض کنم، ولی خانه ای به این قیمت گیرم نخواهد آمد و همچنین چنین آفتابی و هوایی. فقط مشکلش اینست که اینجا تکراری شده است، کوچک است.
1400 صلوات نذر کردم که امروز که به خانه برمی گردم خبر خوبی بهم برسد، ولی خبری نبود.


۱۳۹۱ فروردین ۸, سه‌شنبه

26 مارچ 2012، آنتالیا

امروزهم پس از چک کردن فیس بوک و جیمیل و خوردن صبحانه و اصلاح کردن صورتم و دوش گرفتن و عطر تلخ زدن، با فکر اینکه همه جای آنتالیا را دیده ام و برای بار دوم به ساحلش می روم و تا عصر آنجا می نشینم و موسیقی گوش می کنم، خانه را ترک کردم. راستش همه ی موسیقی های ایرانی موبایلم را پاک کردم و به جایشان آهنگ های خارجی ریختم، بلکه هم زبانم خوب تر شود و هم مثل یک جوان خارجی زندگی کردن را تمرین کرده باشم.
در امتداد مسیرم نیم نگاهی به کیوسک اطلاعات توریست ها انداختم و شاید برای خود شیرینی و یا اینکه با کسی اندکی انگلیسی حرف زده باشم واردش شدم. به خانوم که آنجا بود گفتم که من شرق و غرب آنتالیا را رفته ام و در قسمت خلیج که تورسیتس هم هست زندگی میکنم، آیا پیشنهای برایم دارید؟ ایشان هم به من دوعدد آبشار معرفی کردند.
پس از تعویض دو عدد اتوبوس و مینی باس، به آبشار شالیلا رسیدم. محوطه ی خیلی زیبایی بود. حیف که کلمات من نمی توانند زیبایی آن را منتقل کنند. ولی اینقدر زیبا بود که من به محض ورود با خودم گفتم اینجا 4 ساعتی می مانم و موسیقی گوش می کنم و لذت می برم. یا مثلا آن قدر زیبا بود که سیب سبزی که با خود برده و بودم و قرار بود ساعت 4-5 بعد از ظهر بخورم را همان اول کار خوردم، چون سبزی و ترشی مطبوعش با فضای سبز و پرطراوتش سازگار بود. در بدو ورود جذب مرغابی ها و قوی های آنجا شدم و چندتایی عکس ازشان گرفتم و برایشان سوت زدم. ارتفاع آبشارهایش 10 متری میشدند. اگر چه که مثلا ارتفاع آبشار سمیرم خیلی بیش از این است و لی تفاوتش در این بود که دبی آبی که از این ارتفاع می ریخت، خیلی زیاد بود. به قدری که در پایین آبشار رسما جویبارهای خروشان به وجود می آورد. اولش ناراحت بودم که چرا کسی نیست که من هر مدل و فیگوری که دلم خواست ازم عکس بگیرد!
جلوتر که رفتم مرد عکاسی را دیدم یک طوطی بسیار بزرگ و زیبا بر دوشش بود و نفری 10 لیر می گرفت و طوطی را بر دوشتان می گذاشت و ازتان عکس می گرفت. راستش اولش بسیار در برابر چنین قرطی گیری هایی مقاومت کردم و سپس تسلیمش شدم! به طرف مرد عکاس رفتم و بهش پیشنهاد دادم که 5 لیر بگیرد و طوطی را بر دوشم بگذارد و با موبایلم که دوربین 5 مگاپیکسل داشت، از من عکس بگیرد. و خدا خدا می کردم که بهم نخندد، آخر دوربین خودش خیلی حرفه ای بود. بعد پسری که آنجا بود و دوربین 25 مگاپیکسلی کانون با زوم اپتیکال خوفی هم داشت، گفت برایت عکس می گیرم و ایمیل می کنم برایت.
خوش شانسی من که اسمش را می گذارم هدیه ی خدا، این بود که اوهم تنها بود و کسی نبود ازش عکس بگیرد و اگر چه ترک بود ولی از استانبول به آنتالیا برای کارش آمده بود. کارش کارگردانی رسانه بود. این آغاز دوستی ما بود. در انواع و اقسام مدل ها و فیگورها و با زوم های مختلف و خیلی چیزها که من اسمشان را در عکاسی بلد هم نیستم، عکس گرفتیم. برایش گفتم که اگرچه من دوربین خوفی ندارم ولی حس زیبایی شناختی ام خیلی خوب است و درست تشخیص م یدهم که چه عکسی را باید چه جوری و از چه جایی گرفت و اینکه در آینده یک دوربین متوسط و نه خیلی حرفه ای خواهم خرید.
به پیشنهادش ناهار را آنجا خوردیم، اگرچه که من سیر بودم و قصد ناهار نداشتم. ناهار عبارت بود از نان و پنیر و سبزی داغ! روش پختش این گونه بود که سبزی و پنیر را روی خمیر خیلی نازک نان می ریزند و خمیر را روی سبزی ها می کشند و سپس در رئی خمیر را کره می مالند و داخل تنور می گذارند. خود ترک ها که خیلی دوست دارند این غذا را.  خواستم حسابش کنم اجازه نداد و پس از کلی اصرار او و مقاومت من وقتی کارت ویزایش را کشید، دستگاه مورد نظر نتوانست با بانک ارتباط برقرار کند و من 13 لیر پرداخت کردم. ه رچه بهش م یگفتم که آقا قسمت این بوده است که مهمان من باشد، توی کتش نمی رفت، یعنی قبول نمی کرد و میگفت که باید به بانک برویم و من پول بگیرم و بهت بدهم.
در راه بازگشت، کلی از دخترهای ترک و ایرانی و فرهنگ ها و سن ازدواج و دوست دختر و دوست پسر و موهای بلوند و چشم های آبی و اینکه دخترهای ترک از موهای سیاه و چشمان قهوه ای خوششان می آید و ایرانی ها برعکس حرف زدیم.
در آخر کار هم عینک ری بنی که تازه خریده بودمش و شیشه هایش به رنگ آبی آسمانی بودند و به چهره اش می آمد را بهش هدیه کردم. نمی دانید که چقدر خوشحال شد.
ادامه دارد....

۱۳۹۱ فروردین ۶, یکشنبه

25 مارچ 2012 آنتالیا

امروز صبح خسته بودم، مثل همیشه فیس بوک و جیمیل را چک کردم. راستش ذوق و شوقی برای بیرون رفتن نداشتم. بعد از خوردن صبحانه با صابون هایی که روز قبل خریده بودم افتادم به جان ما بقی لباس هایم. متوجه شدم که شلواری که این چندروزه به پایم بوده است، به خاطر خوابیدن و نشستن و راه رفتن در ساحل دو رنگی شده است. شک کردم که مبادا آن دختر دیروزی که توی مینی باس بود و کنار دوست پسرش بود و هی به من نگاه می کرد و فکر کنم یه چیزیش می شد، حتی آن موقعی که داشتند فرنچ کیس می کردند و این شاید به خاطر این بود که لج مرا در بیاورد، حتی در آن موقع هم مرا نگاه می کرد! شک کردم که مبادا به شلوارم نگاه می کرده است. و لی خب اونکه شلوار مرا ندیده بود! بگذریم، شنیدن کی بود مانند دیدن....
این بار در امتداد خط تراموای آنتالیا به سمت شرق رفتم. درمسیرم مغازه های لباس فروشی و کافه ها و رستورانهای بسیاری دیدم. در یکی از مساجدشان که انصافا دنج بود و خلوت نمازم را خواندم و بعدش در پارک بزرگ روبرویش که هیچ توریستی در آن نبود و همه ی مردمش ترک بودند و با خانواده شان داشتند ناهار می خوردند، وارد شدم. برخی پدرها را م یدیدی که با بچه هایشان فوتبال بازی می کردند و برخی دیگر کایت بازی... پارکی با نمایی بزرگ از دریا و ساحل... اینجا بود که دلم برای خانواده ام تنگ شد.
 راستش اندکی تو هم بودم و دل و دماغ درست حسابی نداشتم. اگر زمانی شما هم به موقعیت من رسیدید و دچارش شدید بزنید بیرون و خودتان را خسته کنید. وقتی خسته می شوید اگرچه به لحاظ روحی و عاطفی هم شکننده تر میشوید و لی فکرتان دیگر به مشکلات احتمالی آینده نخواهد رسید. تناقضی در حرف هایم نیست. ببینید خودتان را خسته کنید و از آنن طرف هم در خستگی خودتان را کنترل کنید که نگویید چرا من تنها هستم و دوستی اینجا ندارم و ای کاش  فلان چیز و فلان کس را داشتم و اینها...
امروز اتفاق خاصی نیفتاد، اندکی نگران بودم و این از تغییری که در گوش دادن موسیقی ام بود، آشکار است. امروز شجریان گوش می کردم. به نظرم موسیقی و دوستی که برایش غم ها و غصه هایت را می بری، عزیزترند. اگرچه که بیشتر ما شعورش را نداریم و این جور مواقع می گوییم :ئون و آبشو خورده، اومده اینجا چرغوز می کنه!

پی نوشت 1: نگران نباشید، من حالم خوب است. الان دارم جنیفر لوپز گوش میکنم.
پی نوشت 2: امیدوارم که املای چرغوز درست باشد. 

15 مارچ 2012 استانبول ، فلاش بک 1

راستش از برنامه عقب افتاده ام و الکی اسمش را گذاشته ام فلاش بک! از آنجا که نمی خواهم چیزی از سفرنامه ام نانوشته بماند و از آنجا که حافظه ی چندان خوبی ندارم، از روی عکس ها و تاریخشان برایتان روزنامه ی می نویسم.
تعریف ساحل فلوریا را از دوست ایرانی م که ترکیه زندگی می کند شنیده بودم. 15 مارچ را به سمت فلوریا راه افتادم. با تراموا به ایستگاه راه آهنشان رفتم و از انجا با قطار به فلوریا. نه اینکه فلوریا بیرون شهر باشد ها، نه! فکر کنم قبلا گفته باشم که استانبول 3 نوع وسیله ی حمل و نقل ریلی دارد: تراموا که برقی است، مترو که برقی است و زیر زمین در حرکت است و قطار که برقی نیست و از رو حرکت می کند. فلوریا ساحل بسیار زیبایی است که توریستی هم نیست. بیشتر کارکنان سفارت ها و کنسولگری ها و ترک های پولدار آنجا خانه گرفته اند. این مطلب را از توع خانه ها و ماشین هایشان متوجه شدم. اگرچه که خورشید پیدا نبود و هوا سرد بود، ولی هوایش روشن بود، البته کمی تیره تر از تصور فعلیتان! صاحلش پراست از تخته سنگ های بزرگ که من رویشان راه می رفتم و مهستی گوش می کردم. درست مثل بچه هایی که روی لبه های جدول خیابان راه می روند. تقریبا خودم بودم و خودم و البته دریا و آسمان. یادم رفت که برایتان بگویم فلوریا نزدیک فرودگاه استانبول است. البته استانبول به خاطر وسعتش دو فرودگاه دارد و منظور من آن فرودگاهی ست که به ساحل فلوریا نزدیک تر است! تقریبا هر سه دقیقه یک هواپیما از آسمان و سمت دریا درفرودگاه فرود می آمد. این فرودها، منظره ی جالبی را به وجود آورده بودند. از افق  که همان مرز بین آسمان و دریاست و شاید کمی جلوترش، تصویر یک هواپیما آرام آرام بزرگتر می شد و از بالای سرتان گذر می کرد. در مسیر قدم زدن هایم به جایی رسیدم که فهمیدم همان آکواریوم بزرگ استانبول است، همان که روز قبل اسمش را شنیده بودم. آکواریوم بسیار بزرگی بود و ورودیش برای دانشجویان 7 لیر ارزانتر بود. اینجا بود که من کارت آن استاد دانشگاه ترکیه را نشان دادم و 7000 تومان تخفیف گرفتم! یک بخش از آکواریوم شبیه سازی تاریخ اتسانبول و جنگ های دریاییش و تاریخ دریا نوردیش بود و بخش دیگر جایگاه انواع ماهی ها و ستاره های دریایی و مار ماهی ها و کوسه ها و ... در بخش دیگرش یک جنگل استوایی را با آب و هوایش شبیه سازی کرده بودند به طوری که وقتی از آن خارج می شدید خیس عرق بودید! اتفاق جالب و زیبایی که رخ داده بود بازدید بچه های دبستانی با معلم هایشان بود و شیطنت هایشان. با آنها و معلم هایشان  چندتایی عکس گرفتم. قسمت دیگر آکواریوم سینمای 5 بعدی بود که من تا آن موقع تجربه اش نکرده بودم. فیلمی از ماهی ها و اژدهاهای آبی بود، که شما با یک زیردریایی از کنارشان عبور می کردید و به شما حمله ور می شدند. فیلم پرهیجان و ترسناکی بود. پس از فیلم با خانومی که مسئول آنجا بود دوست شدم و برایم جاهای دیدنی استانبول که تاریخی نبودند را بر روی نقشه ام علامت زد. بهم توصیه کرد که فروشگاه بزرگ مرمره را کعه بزرگترین فروشگاه در کل اروپاست را بعد از ظهر ببینم و شب هنگام هم بروم به خیابان تقسیم.
پس از آکواریوم همین جور در خیابان های همان حوالی قدم می زدم که احساس گم شدن بهم دست داد. اگرچه که آدرس را پرسیده بودم که چه جوری باید به فروشگاه مرمره بروم  و آدرسشان درست بود ولی خب زبانشان ترکی بود! جلوی یک اتوبوس را گرفتم و فقط بهش گفتم: مرمره فروم! و حدس زدم که میگوید اتوبوس ما به آنجا نمی رود و من آن ادرس ترکی را بهش نشان دادم و گفت درستش می کنم برات، برو بشین. البته این ها حدسیات من است. وسط راه بهم گفت که سوار اتوبوس پشت سری بشوم و جلوی اتوبوس را گرفت. خلاصه اینکه به مرمره فروم رسیدم. فروشگاه بسیار بزرگی بود. من 3 عدد شلوار کتان هر کدام به قیمت 20 لیر و یک کلاه خوشگل به قیمت 10 لیر از یکی از فروشگاه های ارزان قیمتش خریدم. از شیر مرغ تا جان آدمی زاد را می توانستید در آن پیدا کنید ولی احتمالا دستکش چرمی را که من می خواستم نداشتند. احتمالا را به این خاطر میگویم که من از روز بعدش و با دیدن یک دستکش چرم بسیار زیبا که برایم کوچک بود، به فکر دستکش چرم افتادم و پیدا نکردم.
ادامه دارد...

24 مارچ 2012 آنتالیا

امروز از فرط خستگی دیرتر از خواب بیدار شدم. روزم را با چک کردن فیس بوک و ایمیل هامو صحبت با مامانم شروع کردم. اول از همه دوش گرفتم و لباس هامو با مایع دست شویی شستم. زمانی را به یاد م یآورم که پدرم بود یا مادرم، بهم یاد داده بودند که هر لنگه از جوراب های کثیف را در یک دستم می کنم و بعد دست هایم را صابونی میکنم. این آسان ترین لباسی ست که میشود شست.
البته من امروز در همین راستا ابتکار به خرج دادم و مثلا بلوزم را پوشیدم ورفتم زیر دوش و حسابی صابونی ش کردم. صابونی که چه عرض کنم، مایع دست شویی! می شود این کار را به شلوار و چیزهای دیگر هم تعمیم داد. :دی
در حین شستن خودم و لباس هایم همه اش فکرم به این موضوع مشغول بود که جه خوب می شد که در ایران هم مثلا برای خریدهای بالای 200 هزار تومن مالیات نمی گرفتند. اینجوری مردم همه ی خرید هایشان را جمع می کردند، یا مثلا خرید های همسایه شان را هم می گرفتند و به مراکز خرید می رفتند. اینجوری از حجم ترافیک کم می شد. یا مثلا از خودروهایی که 4 نفر سرنشین دارند، عوارضی نمی گرفتند. فکر دیگرم این بود که چرا ما یک شبکه نداریم که در آن تبلیغ کار  و شغل بکنیم که مثلا ما نیاز به چند نفر مهندس، کارگر و این ها داریم برای شرکتمان. با ما تماس بگیرید...
پس از خوردن صبحانه ی مفصل و تشکر از دوست عینک فروشمان و خریدن یک عینک شبه ری بن، که بثشتر به خاطر تشکر بود تا خرید، رفتم ترمینال آنتالیا و با مینی باس به سمت کمر KEMER راهی شدم. 1 ساعتی در راه بودم. جای بسیار زیبایی بود. آنتالیا را با همه ی زیبایی هایش اگر فرض کنید که اصفهان باشد، آن وقت کمر میشود چادگانش. کوچک، توریستی و گران.
ساعتی کنار دریای مدیترانه نشستم و به این اندیشیدم که دریا بودن که به عنوان یک شعار لق لقه ی دهان همه ی ما شده است چه معانی گران و نهانی دارد. آخر فکرش را بکنید که هر کسی که بهتان می رسد می گوید دریا باش که اگر در آن سنگی انداختند، سر نرود. اگر در آن جیش کردند، رنگ و طعمش عوض نشود و حرف هایی از این قبیل. این ها همه درست ولی دریا خصوصیات دیگری هم دارد. مثلا اینکه دریا با همه ی وسعت و عظمتش به آب های آزاد راه دارد. نمی خواهم جغرافیا برایتان بگویم ها! نه! به جای دریا روح آدمی را در نظر بگیرید. اینکه دریا گاهی طوفانی و خطرناک میشود. اینکه  به هر کسی اجازه نمی دهد تا به عمقش دسترسی داشته باشد. اینکه اکثر مردم را با ساحلش که عمقی به اندازه ی یک مچ پا دارد راضی نگاه داشته است و ...
ادامه دارد...

۱۳۹۱ فروردین ۵, شنبه

23 مارچ 2012 آنتالیا

صبح پاشدم شیک و پوک کردم. صورتمو اصلاح کردم و در آخرین فرصتی که از اون هتل با شکوه مسخره مونده بود یه صبحونه ی جانانه خوردم. صبحانه ام عبارت بود از سه عدد تخم مرغ، چند عدد کالباس و انواع زیتون و گوجه و کاهو و آب پرتقال و چایی و ... طوری غذا خوردم که برای ناهار گرسنه ام نشود و ناهار و شامم یکی باشد.
هتل را تحویل دادم و به یک پانسیون تمیز که قیمتش 50 لیر بود و بعدا صاحب خانه اش که زنی است به اسم سلطان، 10 لیر دیگر خودش تخفیف داد، منتقل شدم. چه جمله ی درب و داغونی! وسایلمو گذاشتم تو اتاق و زدم بیرون.
امتداد خط تراموا را که مسیری به طول km 2 بود را قدم زنان پیمودم تا به ساحل تقریبا ماسه ای آنتالیا رسیدم. جایتان خالی کفشهایم را درآوردم و کتم را به دور کمرم گره زدم، پاچه های شلوارم را تا بالای زانوهایم ور کشیدم و روی سنگ های ریز و بعضا تیز، که تیزیشان قابل تحمل بود، همراه شدم با موج های دریا که ساق هایم زا نوازش می دادند و سوزش سنگ ریزه ها را التیام می بخشیدند....
در مسیر قدم زند هایم به یک آقای شیک که کتو وشلوار مشکی پوشیده و عینک ری بن به چشمش و هدفون آی پد به گوشش بود رسیدم. ازش خواستم که ازم عکس بگیره. بعد عکس با سوال من که آیا ایرانیه یک صحبت تمام عیار داشتیم. من خیلی خوشحال شدم که ترک مسلمان، که مهندس مکانیک بود و در کارخانه ی خودروسازی کار میکرد و ذهن روشنی داشت و آدم کولی بود و مولانا خوانده بود و افتخارش این بود که قرآن را تا به حال دوبار کامل خوانده است و از استانبول با ماشینش برای به قول خودش بیزینس آمده بود و عصرش داشت بر می گشت، آشنا شدم. برای شگفتم که دوست دارم به قونیه بروم بر سر مزار مولانا. و جالب این بود که خودش اهل قونیه بود و کارتش را بهم داد و گفت که باهاش در تماس باشم... آدم خیلی خوبی بود! 29 ساله بود و اسمش ایوب بود.

حسابش را بکنید که خسته و کوفته از ساحل پیمایی و راه پیمایی به خانه برگردی و بروی سراغ لب تاپت و ببینی روشن نمی شود!
دکمه ی پاورش گیر کرده باشد به خاطر برخوردی که به محض افتادن از تخت به زمین، برایش اتفاق افتاده بود. رسما داشت اشکم سرازیر می شد! گرسنه ی گرسنه به سمت مغازه ی عینک فروشی سر کوچه رفتم و ازش پرسیدم که پیچ گوشتی 4 پخ کوچک دارد؟
آدم خیلی خوبی بود. او برایم این پانسیون را جور کرد و به من می گوید: دوست من! برایم زنگ زد به دوستش که تعمیرکار لپتاپ بود. آدرس مرکز  فروش سونی را بهم داد. آنجا هم گفتند که باید فردا به مرکز تعمیرا بروی. برگشتم پیش دوستم و پیچ گوشتی ها را ازش قرض گرفتم.
خیلی حال نزاری داشتم. حسابش را بکنید که خسته باشید و گرسنه، فکرتان کار نکند. تلوزیون نداشته باشید. تنها باشید و مغزتان هم کار نکند و لپ تابتان که تنها پنجره ی شماست به سمت دهکده ی جهانی هم بسته باشد... اول از همه یکی از غذا آماده هایم را در پلوپز عزیزم داغ کردم. بیف اسراگانوف چیز چرتی است. باور بفرمایید به زور فانتا و گرسنگی خوردمش. نمازم را خاندم و دعا کردم که این لپ تاپم درست شود. باور بفرمایید خدا را به جان همه ی عزیزانش قسم دادم!
پیچ های پشت لپ تاپم را باز کردم، پانل رویی را برداشتم. با کنجکاوی و دقت بسیار و سعی و خطا و ادای مهندسان را درآوردن نهایتا عیبش را فهمیدم که چه مشکلی پیدا کرده است. اولش نا امید شدم که نمی شود اینجا درستش کرد ولی با اندکی شل بستن پیچ دگمه ی پاور، مشکل روشن نشدنش حل شد. اینجاست که اندکی لقی در محاسبات مهندسی زندگی یک انسان را از این رو به آن رو می کند.
باور بفرمایید انگار دنیا را به من داده باشند! انگار خبر ویزا را بهم داده باشند. یا فرض کنید که ما در شمال  زندگی میکنیم و گاو داریم و گاومان دو قلو زاییده باشد. این قدر خوش حال شدم...
ادامه دارد...

۱۳۹۱ فروردین ۴, جمعه

22 مارچ 2012 آنتالیا




22 مارچ 2012
صبح که چشمانم را باز کردم انتظار شب را داشتم ولی منظره ی بسیار زیبایی شبیه گردنه های حیران از شیشه های اتوبوس چشمانم را نوازش داد. در اتوبوس که بودم از پسری که جامعه شناسی خوانده بود پرسیدم که کجا هتل بگیرم و آنتالیا چه جور شهریست.
راستش را بخواهید آنقدر خسته و خواب آلو بودم که حال جست و جو برای هتل خوب و ارزان نداشتم. اغلب مسافرخانه های نه چندان تمیز به تورم می خوردند. من هم به اولین هتل با کلاسی که رسیدم وارد شدم و 150 لیر برای یک شبش پرداخت کردم تا اینکه روز بعد به فکر جای مناسب تری باشم. واقعا هتل با کلاسی بود و همه جور امکاناتی از قبیل استخر سرباز، سالون ماساژ، سونا و سالون پرورش اندام داشت. اتاقش بزرگ بود و چایی ساز و چایی و انواع نسکافه، خلاصه همه چی داشت. نکته ی جالبش این بود که علاوه بر مشروباتی که مانند هتل های آنکارا در یخچالش بود، دو عدد کاندوم هم برای مهمانان گذاشته بودند!
ماجراهای جالب این هتل به اینجا ختم نمی شود. وان حمام را نیمه پر کردم و خودم را درون آب گرمش غوطه ور کردم. طبیعی ست که به خاطر قضیه ی ارشمیدس و لخت لخت دویدنش و اورکا و اورکا گفتنش که کشف کرده بود که اگر در آب برویم به همان اندازه ی حجم بدنمان آب سرازیر می شود، آب سر برود و در کف حمام بریزد. حالا این مهندسان خری که این هتل شیک را طراحی کرده بودند بلد نبوده اند که کف حمام هم چاه برای خروجی آب می خواهد! من ماندم و استخری از آب در کف حمام! به یاد مستر بین افتاده بودم و کثافت کاری های خنده دارش. لیوان لیوان ته حمام می کشیدم و آب خالی می کردم. آخر کار هم با حوله های تمیز هتل کفش را تمیز کردم... این پروسه ی کوفتی خنده دار حدودا 45 دقیقه طول کشید و فکر کنم که همین باعث سرما خوردنم شد.
در آنتالیا چیزی که زیاد هست، آفتاب است و توریست هایی که لباس راحت پوشیده اند یا راحت لباس پوشیده اند.
این آفتاب شده است مرکز جذب توریست از اروپا. نه اینکه اروپایی ها اکثرا آفتاب را تجربه نمی کنند، بنده خدا ها میان اینجا آفتاب بگیرند.  فقط من نمی فهمم که چرا برخی از آنها در جاهایی شنا می کردند که کنارشان پربود از قایق و آب های آلوده و البته آفتاب هم داشت...
 ار فرط خستگی چندین ساعتی خوابیدم. وقتی بیدار شدم ساعت 7 عصر بود. تو ذوزم خورد وقتی حس کردم که سرما خورده ام و نمی توانم به سراغ سالن ورزشی بروم.
ادامه دارد...

21 مارچ 2012 استانبول


21 مارچ 2012 استانبول
از استانبول خسته شده ام، اگرچه که شهر بسیار خوب  و پویایی ست. دیگر هتل را رزرو نکردم با این که هتل خیلی خوبی بود و قیمتش هم خوب بود. صبح ساعت 10 با مترو به ترمینال استانبول رفتم و آنجا بود که متوجه شدم اتوبوس شرکت اولوسوی به مقصد آنتالیا ساعت 19:30 حرکت خواهد کرد و سفری به مدت 12 ساعت در پیش رو خواهم داشت. وسایلم را در همان شرکت گذاشتم و بار دیگر به مرکز شهر برگشتم و برای سومین بار به خیابان تقسیم رفتم و آنجا را با اینکه حسابی پاهایم درد می کردند، خوب پلکیدم.
پس از وقت کشی های بسیار به ترمینال رسیدم. در ترمینال برای دستشویی 1 لیر معادل 1000 تومان پراخت کردم. در کافی شاپی که بالای شرکت اولوسی بود برای چایی تلخ ترکی 5/1 لیر و برای آب جوش خالی 1 لیر پرداخت کردم. رییس که نمی شود گفت ولی مسئول کافی شاپ آنجا زنی بود به غایت با برخورد زشت، طوری که خیلی جلوی خودم را گرفتم بهش نگویم زنیکه هرزه! زنک برای نفس کشیدن هم می خواست پول بگیرد. جالب این بود که از همکارش اجازه گرفتم که می توان پنجره را باز کنم و او اجازه داد. بعد زنیکه هرزه حالا که دلش می خواهد، آمد و با فریاد و به زبان ترکی گفت که هوا سرد است و پنجره را بست و رفت. البته این حدسیات من است، شاید چنتایی فحش هم داده باشد! من هم پاشدم و رفتم پیش رییس شرکت و حسابی اعتراض کردم و اینکه دیگر با شرکت شما مسافرت نخواهم کرد و به دوستانم هم خواهم گفت و .... و او هم عذر خواهی کرد و گفت که این زنه آدم درست حسابی نیست و به زودی ردش خواهند کرد برود پی کارش.
بگذریم از آنجا با مینی باس به سمت ترمینال دیگری رفتیم و آنجا هم پس از نیم ساعت معطلی اتوبوس آمد و پس از یک ساعت به  ترمینال دیگری در استانبول رفت... حدودا فکر کنم 2 ساعتی را فقط در استانبول سپری کردیم...
صندلی های اتوبوس پشتی اضافی نداشت و نمیدانید چه قدر سخت است خوابیدن در چنین شرایطی. هر چند که بین راه یک پشتی خریدم ولی آن هم به کارم نیامد.

۱۳۹۱ فروردین ۲, چهارشنبه

استانبول 14 مارچ 2012

این بار مسیر زیبایی را که روز قبلش از پشت شیشه های تراموای نظاره گر بودم، قدم زنان و سرک کشان بین مغازه هایی که صنایع دستی می فروختند، پیمودم. مغازه هایی که سقف هایشان پوشیده شده بود از آویزهای پارچه هایی زیبا و چراغ دانهای قشنگ.  
جام ها، کاشی ها ، گلدان ها که همه نشانی از هنر ترکیه داشتند، هر کدام به نحوی مناسب دلبری میکردند. راستش را بخواهید استانبول خوراک کسانی است که علاقه ی وافری به هنر دارند و اصفهانی هم نیستند. نه اینکه اصفهانی ها خسیس باشند و پول برای این چیزها نخواهند بدهند ها، به این خاطر که اصفهان خود مهد بزرگ هنر و صنایع دستی است. برای مثال یادم می آید که در خیابان نقسیم در گفت و گوی با یکی از مغازه دار ها که به ظرف های حکاکی شده ی مسیشان افتخار می کرد، اشاره کردم به دیگ های خیلی بزرگ مسی که همه در میدان نقش جهان چکس کاری می شوند و حتی به شما اجازه می دهند مکه از آنها عکس هم بگیرید.
پس از پرسه زدن بین مغازه ها، به مسجد ایاصوفیه و سلطان احمد رسیدم. البته برای کسی مثل من گردشگری تعبیر دیگری داشت.
بقیه ی توریست ها از قبل اطلاعاتی راجع به اینکه الان به کجا می روند و چه خواهند دید دارند. ولی من به هر جا که سر راهم زیبا می نمود و جلب توجه میکرد وارد میشدم. به عنوان مثال من نمی دانستم که چرا مسجد سلطان احمد یا ایاصوفیه حائز اهمیت است و داستانش چه بوده است.
من ابتدا جلب مسجد سلطان احمد شدم، چرا که بسیار بزرگتر و با شکوه تر بود. مسجد که چه عرض کنم، قصری که هم مدرسه بوده است و هم مسجد و احیانا اصتفاده های دگیری هم از آن می شده است که من نفهمیده ام... در این مسجد عکس بسیار گرفتم و چون مسلمان بودم به من اجازه دادند که پا فراتر بگذارم و وارد بخش های اصلی مسجد هم بشوم که مختص نمازگذاران است.
درست در روبروی مسجد سلطان احمد، ایاصوفیه قرار دارد وداستانش از این قرار بوده که است در زمانهای قدیم، مسیحیان کلسیای بزرگی طراحی کردند که به آن بسیار می بالیدند و معتقد بوده اند که طراحی این کلیسا به مهندسانش الهام شده است و در خواب آن را دیده اند.به عنوان مثال از شگفتی هایش در آن زمان  می توان به سقف بزرگ که ستونهای میانی ندارد اشاره کرد. پس از اینکه مسلمانان در دوره های بعدی ترکیه آن زمان را فتح میکنند، کلیسا را به مسجد تبدیل می کنند. شبیه مسجد ذوقبلتین که در آن دو قبله وجود دارد، در این جا هم دو نوع خدا و دو دین جلوه گری می کنند. آن بالای بالایش نقاشی بسیار بزرگی از عیسی مسیح است و در دو طرفش فرشته های روح القدس و پایین تر از آنها خوش نویسی های بزرگ الله، محمد و سایر خلفا...
داستان به این فتح ختم نمی شود و مسلمانان به دستور سلطان احمد برای رو کم کنی مسیحیان مسجد سلطان احمد را درست در روبرویش و با عظمتی چندین برابر می سازند. من که بسیار سوختم وقتی برای وارد شدن به ایاصوفیه 20 لیر معادل 20000 تومان دادم  و متوجه شدم که تازه برای اینکه مرا راهنمایی کنند که کجا چه اتفاقی افتاده است باید یا یک راهنما بگیرم یا 20 لیر دیگر پول بدهم تا ضبط صوت و هدفون بهم بدهند. آخر در نظر بگیرید که سلطان احمد رایگان بود!
در بیرون محوطه  تکه سنگ ستونی شکلی بود که یک دست بود و قدمتش مال اون زمانها بود که خط به صورت تصویری بوده است و با نشانه ها منظور خود را می رسانده اند...

۱۳۹۰ اسفند ۲۸, یکشنبه

استانبول 13 مارچ 2012

بگذار سریع تر به روز شوم. راستش را بخواهی نوشتن برای کسی که حرفه اش نویسندگی نیست بسیار سخت است. چون اولویت هایش را در چیزهای دیگر جست و جو می کند. برای کسی مثل من که همیشه به راحتی و فراخ بودن اهمیت می دهد و دو مقاله ی رد شده روی دستش باد کرده است و از طرفی در انتظار به سر می برد، نوشتن سخت است هرچند که قلمش خوب باشد.

سیزدهم مارچ 2012
پس از چندی جست و جوی هول هولکی و سوال کردن راجع به قیمت هتل ها، یکی از بهترین ها و ارزانترین هتل ها را انتخاب کردم. قیمت هتل شبی 45 دلار بود که در مقایسه با آنکارای 65 دلاری ارزانتر بود. اشتباه کردم و از هتل یک نقشه ی استانبول خریدم به قیمت 4 دلار. اشتباه کردم چون می تونستم از بیرون بگیرم به قیمت خیلی ارزانتر. منو تیغ زدن. بیخیال. وسایلمو گذاشتم تو اتاق، پالتومو پوشیدم و نقشه را برداشتم و زدم بیرون. خوبی استابول به تراموای مرکزی آن است که از مسافت زیادی از شرق تا غرب استانبول را یا سرعت خوب  طی میکند. من برای اولین بارم بود که سوار تراموا می شدم. حتی در تهران هم سوار مترو نشده بودم. از پنچره هایش همه ی مغازه های توریستی، کافی شاپ ها، آثار تاریخی، خانواده ها و زوج ها ی خوش تیپ را نگاه می کردم.
قیمت ژتونش 2 لیر معدل 2000 تومان بود.
پس از پیاده شدن در آخرین ایستگاه، قدم زنان به سمت پل بسیار بزرگ و معلق استابول که روی دریای بوسفورس قرار دارد به راه افتادم. من قدم زدن را به هر چیز دیگری ترجیه میدهم چون فرصت بیشتری برای نگاه کردن به مردم، ساحل، مغازه ها و کافی شاپ ها خواهی داشت. در بین قدم زدن ها و نگاه کردن هایم به جایی رسیدم که پر بود از دختر پسرهای جوان خوش تیپ که نشسته بودند سر میزهای شیک کافی شاپ. خوب که نگاه کردم دیدم کافی شاپ  بین دو ساختمان یک دانشگاه غیردولتی استانبول قرار دارد. به سرم زد که بروم و دانشگاهشان را ببینم. پس از صحبت با گارد امنیتی  که چند خانوم و آقای خوش تیپ  ترک  بودند و که من فارغ التحصیل مکانیک در مقطع فوق لیسانس از دانشگاه ایران هستم و میخواهم با دانشگاهشان آشنا شوم و اینکه پاسپورت ندارم که به آنها بدهم و اینکه انها می گفتند که فقط مکاترونیک دارند و نه مکانیک و چند بار تماس گرفتن و اجازه گرفتن از رییس دانشکده، سرانجام با احترام وارد دانشکده مهندسی شدم.
دانشگاهشان دانشگاه قشنگ و مدرنی بود. همه ی دانشجوها لباس ها فاخر و آرایش های آنچنانی داشتند. ارتباط دختر پسرهایشان شبیه فیلم های هالیوودی بود، البته اسلامی تر ولی نه به خشکی رابطه ی دختر پسرهای به اصطلاح روشن فکر و سکولار ما که بسیار عن دماغ هم هستند. پس از گشتن در دانشکده و پرسیدن از چند دانشجوی فوقی، دفتر استادهای مکاترونیک را پیدا کردم. از پشت در دفترهایشان، زمینه ی فعالیت های علمی شان رو می خوندم. یکیشون که انتقال حرارت کار کرده بود را انتخاب کردم و وارد دفترش شدم. به محض وارد شدنم استاده ایستاد و از پشت میزش اومد بیرون و خوش آمد گفت، با هام دست داد و گفت منتظرتون بودم. خلاصه یه ده دقیقه ای باهم گپ زدیم. اون از دانشگاهشون گفت و رشته هاشونو و آزاد بودنش و این که فارغ التحصیل دانشگاه برکلیه و من از اینکه درخواست ویزا دادم و پذیرش دکترا دارم از سوانسی. از علاقم به انتقال حرارت و پیچیدگی هاش و اینکه چه نقش مهمی داره تو مکانیک. داشتم نون قرض می دادم دیگه! اونم گفت تو پسر خیلی درسخونی بودی که انتقال حرارتو دوس داری. داشت نون قرض میداد دیگه. خلاصه در آخر کار کارتشو بهم داد گفت اگه کاری داشتی باهم تماس بگیر. این کارت به اندازه ی 7000 تومان به دردم خورد! بعدا میگم واستون کجا!
دوباره راه افتادم به سمت پل  باشکوه و معلق استانبول. در طول مسیر و کنار ساحل پیرمردهایی بودند که گندم می فروختندو نمی دانید که چقدر کبوتر دور و برشان بود و پرواز نمی کردند....در مسیر بازگشت به جایی رسیدم که ماشین های پلیس خیلی خوشگلی آنجا بود. اول فکر کردم که وزارتی، سفارتی چیزی تو این مایه هاست. پرسیدم و متوجه شدم که این یک پارک خیلی بزرگ است که با ماشین هایشان وارد آن می شوند و آن هم چه ماشین هایی.... پارک خیلی زیبایی بود، آنقدر بزرگ بود که با آن همه ماشینی که آنجا پارک شده بودف شما آدمهایشان را نمیدید!
از من میشنوید هیچ وقت گول همبرگرهای معروف خارج را نخورید! چون سیر نمی شوید هر چند KFC باشد! اندازه ی یک همبرگرشان نصف همبرگر های ماست!
ادامه دارد..

۱۳۹۰ اسفند ۲۶, جمعه

انکارا 12 مارچ 2012

صبح دوشنبه زود از خواب پاشدم و خودمو شیک و پیک کردم که برم م رکز درخواست ویزا. مشکل خاصی نبود، تحویل گرفتن و خوب برخورد کردن. نکته ی کار اینجاست که شما به عنوان متقاضی ویزا مستقیما با سفارت انگلستان در ارتباط نیستید. مدارکتان را به شرکت واسطه ای به نام پل جهانی می دهید و آنها درخواست شما را به سفارت ارائه می کنند.
پس از تمام شدن کارهایم، پیاده راه افتادم به سمت اینکه خودمو در محله های شیک آنکارا که اکثر سفارت ها آنجاست گم و گور کنم.
در پروسه ی بازدید از یک مجتمع تجاری بزرگ که در بین گم و گور شدن ها رخ داد، از یک عینک خیلی زیبا که مبلغش 350 دلار بود و چند عدد کاپشن چند صد دلاری هم خوشمان آمد. دلم سوخت فروشنده هاش خیلی تحویلم گرفتن!
پس از صرف ناهار  با اتوبوس  اولوسی  که بهترین شرکت  ترکی حساب میشود، راه افتادم به سمت استانبول. اتوبوسشان از شبیه رویال سفرهای خودمان است با این تفاوت که تا دلتان بخواهد می توانید چایی، نسکافه، کولا و ... صرف کنید. به علاوه اینکه دسته ی پلی استیشن واستون گذاشتن تا بازی کنید. اتوبوس ما که بازی نداشت، فیلماشم همه دوبله به ترکی بود و خانومی هم که پشت سرم نشسته بود نمیذاشت صندلیمو بخوابونم! اصلن یه وضعی... مسیر آنکارا-استانبول زیبا بود و ترکیبی از باران و مه زیباییش را دو چندان کرده بود.
وقتی به استابول رسیدم سرم خیلی درد م یکرد، خسته شده بودم. انتظار یک جای گرم و نرم و یک شام داغ را داشتم. بماند که شب را در خانه ی چند دانشجوی مقیم ترکیه که کم و بیش فارسی حرف می زدند گذراندم. راستش را بخواهی جای خوبی نبود.  خانه ی اجاریشان در محله های فقیرنشین شهر بود و به خاطر گرانی و صرفه جویی در مصرف انرژی تا حد امکان پرهیز می کردند. هوا سرد بود و اگرچه نور به میزان خوبی وجود داشت ولی فضا تاریک و دلگیر بود... انسان های خوبی بودند ولی آتششان در امور سیاسی شعله می کشید و این با فضای توریستی من سازگاری نداشت. علیرغم اصرارهای زیادشان از آنها خداحافظی کردم و در یک هتل درجه 3 مستقر شدم.
استانبول شهر خیلی بزرگ و قشنگیه. من قبل از سفرم هیچ دیدی از مساحت و وضعیت جغرافیایی ترکیه و استانبول نداشتم. استانبول را می شود به دو قسمت آسیایی و اروپایی که توسط دریای بوسفروس از هم جدا میشوند، تقسیم کرد. استانبول  پایتخت تجاری و توریستی ترکیه حساب میشه.حدودا 15 ملیون جمعیت داره و سومین شهر بزرگ اروپا حساب میشه. فضاش آراسته  است به ترکیبی از آثار باستانی، بازارهای قدیمی و مدرن بزرگ، تراموا و مترو و کشتی و ماشین های شیک و مردمی مهربان...
ادامه دارد...

آنکارا 11 مارچ 2012

فکر می کردم برای خروج از فرودگاه آنکارا جایی باید باشد که رسید بارت را با کارت پروازت چک کنن. به همین خاطر به صورت داوطلبانه رفتم سمت مامور ترک ( ایهام دارد) و ایشان هم منو  سپردن به یه خانوم تا چک کنن یه وقتی تو چمدون من چیز خطرناکی نباشد. اگرچه تفاوتش در یک دقیقه بود ولی از من به شما نصیحت که همیشه خودتون را به نفهمی و فراموشی و خریت بزنین تو این موقع ها. مخصوصا وقت ازدواج مثلا صبح خانومتون بهتون یه لیست میده اینا را بخر، یکیشو بخرین بقیشو بهش به ناراحتی بگین یادم رفت، شرمنده م و از این تیاتر بازی....
از فرودگاه که پامو گذاشتم بیرون سوز سردی به صورتم خورد، استقبال باحالی بود. آنکارا شهر خوب و کم جمعیتیه البته در مقایسه با تهران،استانبول و یا لندن ولی مشکلش این است که مردمانش انگلیسی بلد  نیستند. نمی دانید که چه دهانی از من سرویس شد تا به راننده تاکسی بفهمانم که کجا مرا ببرد و چه بکند.30 هزار تومان  معادل 30 لیر کرایه ی اولین تاکسی من شد.  البته اولش
آدم داغه و فکر م یکنه که 30 لیر معادل 30 تومنه! آروم آروم می فهمه کجا چه خبره!
در  یخچال هتلو که باز کردم انبوهی از نوشیدنی های نشاط آور به چشمم خورد، از اینهایی که می شود همه اش را یه هویی خورد یا چند قطره بیشتر بخوری سر از هنگ کنگ در میاوری. البته من تخصصی در این امور ندارم و اینها حدس و گمان منه بیشتر. راستش را بخواهین من در این زمینه فکر کرده ام و تصمیم گرفتم طرف شراب و سیگار نروم. چرا که شراب عقل را زایل می کند و دود ریه ها را می خورد، خب مگر خرم که دست به خودکشی تدریجی بزنم؟ اصلا هرچی.... تا وقتی که تجربه اش نکرده ام و هیچ حسی بهش ندارم خب هیچ انگیزه ای هم ندارم برم طرفش...دخترهای اینجا، دست در دست دوست پسراشون سیگار می کشن. اصلا سیگار کشیدن برای خانوم ها چیز بدی نیست در ترکیه. یه جورایی با کلاس هم هست فکر کنم. ولی خب هنوز نتونستم با این فانتزی  که اولین سیگارو  از لب های عشقت، دوست دخترت، همسرت بگیری و پک بزنی، کنار بیام. سیگاری با طعم رژ لب و سرفه هایی با خنده های سراسر شیطنت... خلاصه اینکه وسوسه کننده ست. از طرف دیگر  تصور تهوع آور اینکه کسی را ببوسی که دهانش بو و طعم گند سیگار بدهد حالم را بهم می زند.
شب اول رفتم دور و بر هتل و یه مسجد خیلی بزرگ و شیک که بعدا فهمیدم مسجد جامعشون بوده. امام جماعت اونجا صوت خیلی قشنگی داشت حتی با صدای اون و حجاب دخترای خوشگلشون که نماز می خوندن به اسلامی که داشتم افتخار کردم. بعد از اتمام نماز رفتم پیش امام جماعت و باهاش دست دادم و گپ زدم به عربی البته چون نه اون انگلیسی بلد بود و نه من ترکی . آدم خیلی خوبی بود. یعنی میدونی این اسلامی که این بروبچ ترکیه دارن خیلی محکم تر از مال ماست. چون خیلی راحت تر میتونن حجاب نداشته باشن یا با پا و سینه ی لخت بیان بیرون یا شراب بخورن و روزه نگیرن و نماز هم نخونن... این یعنی اینکه طرف فکر کرده دینداره.
ادامه دارد...

۱۳۹۰ اسفند ۲۵, پنجشنبه

پرواز

شاید در آینده بخواهم کتابی بنویسم. از حالا به مقدمه اش فکر می کنم. چه مقدمه ای بهتر از همین پست هایی که تا به حال نوشته شده و هر کدام رنگ و بوی خاص خودش را دارد.
بگذارید از شب قبلش برایتان بنویسم که با دوستم علیرضا به زیارت حضرت معصومه رفتم و دعا کردم که این سفر با همه ی استرس هایش، تنهایی هایش در یک ترکیه ی نا امن 12 سال پیش و ترسان به سان فیلم آدم برفی، با همه ی قرض هایش، ختم به خیر شود. دعا کردم که ویزایم تایید شود. آهنگ نیلوفرانه ی افتخاری را که در ماشین با دوستم گوش می کردم فراموش نمی کنم...
از اوج آسمان ها یک شب مرا صدا کن...
از قم تا  فرودگاه امام در هاله ای از خستگی و خواب آلودگی , نگرانی سپری شد...
برا پرواز در ساعت 4 بامداد روز 1 شنبه مورخه ی 21 بهمن 1390، ا زساعت 1 در فرودگاه حضور به هم رساندم. از نحوه ی بازجویی کردن حضرات سپاه که مجبورمان کردند کفش هایمان را بیاوریم و با دمپایی از Gate رد شویم هیچ خوشمان نیامد.
ترکیه را از بالا سراسر سفید دیدم، سفید سفید، پوشیده از برف...
تغییر در شرایط موجود را ابتدا از هوای منهای 10 درجه و سپس از تمیز کردن خودم  در دستشویی با دستمال کاغذی متوجه شدم...
ادامه دارد...